۸ اسفند ۱۳۹۳

يعني من به فداي نيت خير شما

دوقلوها هربار كه به خانه مادرك مي آيند با زور و گريه و داد و بيداد مي روند، اين بار برايشان اسباب بازي خريده اند به شرط اينكه بدون دعوا برگردند به خانه خودشان آن دو شرط را پذيرفته و با اسباب بازي آمده و خوشي گذرانده و موقع رفتن عهد و پيمان به ياد آورده اند، با چشم گريان و لب آويزان براي مادر و پدر، منطقي و مظلوم و اميدوار دليل مي آورده اند كه: نمي بيني، خاله عزيزي تنهاست؟ ، ما بريم دلش تنگ مي شه، همش بايد تلويزيون نگاه كنه، حوصله اش سر مي ره

۷ اسفند ۱۳۹۳

كسي از امريكاي لاتين اينجا را مي خواند؟

فكر مي كنم ايراد تو قصه هاي كودكي بوده، يا كارتون ها كه هميشه براي خوشبخت بودن به فاكتورهاي خيلي زيادي احتياج بوده، يا برعكس با ديدن اون فيلمها و داستانها به داشتن احساس نوستالژي عادت كرده ايم
امروز صبح موسيقي زيبايي برايم فرستاده بودند كه بعد از شنيدن آن به مدت دو ساعت زار مي زدم، نيمي از مغزم مي دانست كه هيچ دليل مشخصي براي اين اشكها وجود ندارد، نيم ديگر مذبوحانه به دنبال نشانه هاي فقدان و حسرت و ناكامي مي گشت تا اين اشكها را توجيه كند
واقعيت اين است كه من بسياري از آن فاكتورها را دارم يا حداقل نداشتم اما به دست آورم، اما اين ذهن زياده خواه ميل دارد به جستجوي نايافته هايي دور برود تا دليل منطقي براي ايجاد حس نوستالژي پيدا كند
يا فقط چون من به ندرت گريه مي كنم، وقتش رسيده بود غدد اشكي يك فعاليتي بكنند

۶ اسفند ۱۳۹۳

ولي اينبار ما ميل داشتيم كه با سنگ آنقدر بزنيمش تا له شود

در شهر كوچكي دانشجو بودم كه تنها يك ميدان داشت، مردي قد بلند هميشه كنار يكي از مغازه هاي ميدان مي ايستاد، هر روز عصر، يك پايش را به ديوار مي زد و دو دستش را پشت سرش مي گذاشت، تنها زماني كه آشنايي را مي ديد براي سلام كردن، يك دست را از پشتش بيرون مي آورد و در هوا تكان مي داد و دوباره مي برد سرجايش، كت شلوارش هميشه راه راه بود، نمي دانم يكي داشت يا چند تا شبيه به هم
با هم اتاقي هايم هربار كه از جلوي او رد مي شديم درباره اش خيالبافي مي كردم، غم عميق سيمايش، تنهايي اش، پايان جواني اش
داستاني برايش ساخته بوديم كه پيرپسر كارمندي است كه از مادر پير و غرغرويش نگهداري مي كند، مادري كه نه مرده نه مي گذارد او زن بگيرد و تنها دلخوشي او اين است كه عصرها به ديوار مغازه تكيه بدهد و براي آشناياني دور، دست تكان دهد
چهار سال دانشگاه هر روز و هر هفته و هر سال او را مي ديديم و برايش دل مي سوزانديم
تا سال آخر و روزهاي آخر كه براي گرفتن آخرين عكسهايي يادگاري به پارك شهر كوچك رفتيم و فلافل هاي هميشگي را خورديم كه مرد را ديديم،
تنها نبود،
زني تپل و خوشگل و چشم عسلي با سه بچه بور و سفيد و گوشتالو همراهش بودند، زن خنده كنان بازوي مرد را مي كشيد و بچه ها بابا گويان دستهايش را به سمت دستگاههاي بازي مي كشيدند
مرد همان چهره غمگين و خسته و همان كت و شلوار راه راه را داشت 

۲۶ بهمن ۱۳۹۳

و لذتي مي برم شگرف

در يكي از روستاهاي شمالي ، خانه اي گرفتم، هر هفته براي بازسازي به سراغش مي روم، درها، ديوارها، باغچه و حياط را سر و سامان مي دهم، درخت انار را هرس مي كنم ،به صداي غازهاي همسايه گوش مي سپارم و تنه درخت بزرگ و كهنسال انجير را نوازش مي كنم

۲۴ بهمن ۱۳۹۳

مي بينيد؟

من امروز متوجه شدم كه خواهرك خوش فكري و انديشمندي داشتم و خبر نداشتم:

پسر يكي از همسايگان كه ديپلم ردي و بيكار است، سي كيلو وزن دارد و  زيرشلواري راه راه مي پوشد كه تا زير بغلهايش آن بالا مي كشد و با ركابي در حياط مي چرخد و استخوانهايش را نمايش مي دهد و هفته اي يك بار پدرش سرتاپايش را با بد و بيراه مي شويد و مي گذارد كنار تاقچه كه برود كار كند و او با آرامش گوش مي دهد و مي خورد و مي خوابد
ديشب تحت يك اس ام اس پر از غلط املايي و انشايي از بنده خواستگاري كرد!
من كه عصباني از خواب پريده ام و نمي توانم كار خاصي براي كنترل خشمم انجام بدهم
براي خواهرك تو وايبر كه بيدار بود، ماجرا را تعريف كردم در حالي كه شعله از گوش و دهانم بيرون مي زند
خواهرك در سكوت گوش داده و تنها دو جمله تايپ مي كند:

رگ زدن از قرص خوردن مطمئن تره
دلم برات تنگ مي شه خواهري

۲۳ بهمن ۱۳۹۳

منم با بوسه هايم زحماتشان را جبران كردم، فقط نمي دونم چرا همه آخر شب از من كلداستاپ مي خواستن

سرما خورده باشي و زير پتو در حال ناليدن باشي و جانت به صورت مايع در حال خروج از دماغت باشد، به زور فحش و كتك ببرندت مهماني غافلگيرانه تولد خودت كه پر از كيك و غذا و رقص و آواز  است

۲۲ بهمن ۱۳۹۳

گفتكوي دو پسربچه دبستاني

تمام اعضاي خونواده ما گوشي هاشون با هم فرق دارن
عين ما
من هواوي فلان، مادوم نوكيا بيسار پدرم سوني اينا
ما هم من سامسونگ چي چي يك  بابا بلك بري اون طوري، مامان اول نوكيا بود حالا مثل من سامسونگه ولي مدلش فرق داره
حجم دانلودت چقدره
من سه مگ برام كافيه تو چي
،،،
جا داره كه اينجا بگم يه بار كه والدين به من قول داده بودن ببرنم ماهيگيري و نبرده بودن، به جبرانش يه تشت آب كردن و يه عينك شنا بهم دادن و من تا شب داشتم در درياهاي عميق غواصي مي كردم

۱۹ بهمن ۱۳۹۳

به شماست

حتي ديگر نمي دانم چند سال است كه وبلاگ مي نويسم، هيچوقت حسابش را نداشتم، هيچوقت بخش مهمي از زندگي من نبود، نوشتن كار ساده اي است، من در دبستان هم  انشا ، ساده ترين درسم بود،
فبل از وبلاگ  هم در يك عالمه دفترچه و سر رسيد و كلاسور مي نوشتم، نوشتن برايم ضروري بود، حالم را بهتر مي كرد،
داستان وبلاگ اما متفاوت بود، امري به نام خواننده آن را ترسناك، هيجان انگيز و اندكي سخت مي كرد،
هيجانزده از ستايش ها، دلتنگ از بد و بيراه ها  و نگران از نظرها
كه بعدا همه آن هم عادي شد
نمي توانم بگويم وبلاگ زندگيم را عوض كرد، من قبلا هم سبك زندگيم همين بود، نمي توانم بگويم دوستانم را زياد كرد، سه ، يا چهار تا ،عدد خيلي زيادي نيست براي من رفيق باز
حتي نمي توانم بگويم شادترم كرد، من مثل بقيه آدمها غصه هاي خودم را دارم كه اينجا نمي نويسم
حتي شهرت اين وبلاگ را هيچوقت جدي نگرفتم و يا براي حفظ و افزايش آن كاري نكردم( شيرازي ام ديگر)
دروغ نمي گويم وقتي در تاكسي مي شنوم كه در صندلي عقب دو نفر از اين وبلاگ مي گويند، خوش خوشانم مي شود ، ولي همين ديگر
من لذتهاي در زندگي مي شناسم خيلي عميقتر از لذت سلبريتي بودن
ولي همه اينها كه هست، يا كه نيست
مي دانم ديگر نمي توانم ننويسم 
در واقع اگر به خودم باشد مي توانم براحتي برگردم به سر رسيدها
اما به خودم نيست

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...