۹ آذر ۱۳۹۳

مشترك گرامي اسمارت گيس طلاي عزيز اون عدد رو قبضت ٦٠ تومن نيست ٦٠٠ هزار تومنه بدبخت

حالا قبول من  اينترنت ده هزار تومني همراه اول براي كوشي ام خريدم و  فعالش نكرده و همينطوري از اينترنت استفاده كردم 
اما خدايي همراه اول هم بايد يك خبري ، پيامكي مي داد

۸ آذر ۱۳۹۳

گفته بودم براتون؟

از خانمه تو فروشگاه قيمت يه لباسي را پرسيدم، خانمه جواب نداد، با سماجت نگاش كردم كه چرا حواب نمي دي ، ديدم خانمه يه مانكن نصفه است كه مقنعه سرش كردن

۶ آذر ۱۳۹۳

خودم بودم

سواري نگه داشت ، هوا سرد و آفتابي بود، دلچسب، كنار بخاري سرشير و عسل خوردم  و پسرك با لپهاي قرمز نان داغ از تنور برايم بيرون آورد، چايي با آب درخشان پلور درست شده بود
از كافه بيرون اومدم ، دماوند زير برف و نور خورشيد مي درخشيد و دو جوان يخزده كنار ماشين هايشان سيگار مي كشيدند، خوشي در سيمايشان بود، دو سك بين برفها يكديگر را دنبال مي كردند، در گوش هايم ريتم شادي از تنبك دنگ شو بود
در ماشين نشستم و چهره زني در اينه ماشين  را ديدم و شادماني منتشر در سيمايش را

نارسيس در آب

خانم سرايدار بد اخلاق و نامهربان و شلخته دانشكده موقرمز مريض شده و چند روزي مرخصي رفته و حالا شاكي است كه چرا در برگشت من پرچم برايم نزديد( نه خداييش بازگشت پيروزمندانه از بيمارستان؟ رو پارچه؟ )

و اصلا روحش هم خبر ندارد كه دليل تلاش موقرمز براي پنهان كردن خنده اش اين است كه كارمندان در غياب زن ،عكسش  را با نوار مشكي به در و ديوار زده بودند

۴ آذر ۱۳۹۳

خب حتما همه مسافرا دنگ شو دوس داشتن كه فقط بهم لبخند مي زدن

در سراسر مدتي كه در تاكسي گوشي به گوش نشسته بودم، تلاش داشتم صداي موزيك را افزايش دهم و بازهم صدا ضعيف بود، در زمان پياده شدن متوجه شدم كه فيش اصلا به گوشي وصل نبوده است
،

۲ آذر ۱۳۹۳

دلبرك

فروشنده مترو گردنبند و گوشواره بدلي مرواريدي مي فروخت، پيرزن روي صندلي هاي  روبروي من نشسته بود ، آنها را زير و رو كرد و به زن پس داد و گفت: هر وقت عروس شدم مي خرم
لبخند زدم
گفت: آخه من هنوز چل چليمه
لبخندم بيشتر شد
گفت: نه ! من تازه چهارده را تموم كردم رفتم تو پونزده 
و شانه هايش را با عشوه تكان داد
زدم زير خنده 
گفت: چرا مي خندي؟
گفتم: آخه عاشقت شدم
گفت: مي تو
و هر دو قهقهه زديم

۱ آذر ۱۳۹۳

نكنه جدا سنگ كليه دارم؟

دوستم هر بار به بهانه سنگ كليه من و نياز بنده به مراقبت ، خانواده را مي پيچاند و به ملاقات هاي عاشقانه مي رود
بهش مي گم : بالاخره چي ؟ آخرش كه سنگ من دفع مي شه
مي گه : نه تو رو خدا  نه طناب بزن نه ترب بخور 

۲۷ آبان ۱۳۹۳

هپي اند

هم دانشگاهي  من بود ، بيست سال  پيش، دوست پسر داشت، آن موقع ها هركسي دوست پسر نداشت،  آنهم در شهرستان اما دختر چادري با وجود پدري سخت گير و خانواده اي مذهبي ، عاشق شده بود و دانشجو، پسرك هم عاشق شده بود و سرباز،
 پسر به عشق دختر ،سربازي اش را از تهران منتقل كرده بود به شهرستاني كه دختر در آن دانشجو شده بود
و حالا هر هفته دختر مرا مجبور مي كرد كه به بهانه قدم زدن از جلوي پادگان پسر رد شويم ، آن هم  زماني كه پسر دستپاچه و قرمز در كيوسك نگهباني ايستاده بود 
آن دو فقط به هم نگاه مي كردند و من دخترك هيجانزده لرزان را به خوابگاه مي رساندم و او هر شب همين ملاقات را بارها و بارها با جزييات برايم تعريف مي كرد ، انگار كه من شاهد ماجرا نبودم
آن زمان موبايل و ايميل نبود، يك تلفن در راه پله خوابگاه بود كه اگر پسري آن طرف خط بود، مسول خوابگاه به دانشگاه گزارش مي داد و كميته انظباطي
ماهها گذشت و 
يك روز كه عشاق از اين همه سكوت و نگاه دردشان  گرفته بود، قرار گذاشتند يك شب در مهمانسرا اتاق بگيرند
پسر سرباز و دختر دانشجو به تنها مهمانسراي شهر كوچك مي روند
گفته بودند كه زن و شوهرند و شناسنامه را جا گذاشته اند، مهمانسرا قبول نمي كنند و نامه اماكن تنها شرط ورود آنان است، آن دو  به اماكن مي روند، در آنجا از هم جدايشان مي كنند و بازجويي ، فورا متوجه دروغ آنان مي شوند
دختر به مدير جدي و ترسناك اماكن مي گويد كه دروغ نگفته، كه آنها در قلبشان زن و شوهرند و حتي انگشتر هديه پسر را نشان مي دهد كه به دست چپ خود كرده است
مرد از او مي پرسد كه :پسر به او دست زده؟
دختر مي گويد :بله يك بار در پارك دست يكديگر را گرفته اند
مدير مدت طولاني به هر دو نگاه مي كند و بعد اجازه نامه براي مهمانسرا را امضا مي كند

ديشب بعد از اين همه سال هنوز از به ياد آوردن آن شب زمستاني در مهمانسرا با بخاري نفتي كه بين دو تخت برايشان روشن كرده بودند، چشمانش برق مي زند
و من به عكس سربازسابق نگاه مي كنم كه عينكي شده  بود و سبيل داشت و دختر نوجواني را در آغوش گرفته كه عينا همان دختر چادري سالهاي دور است

۲۵ آبان ۱۳۹۳

ايرانيان غريب

در مترو باز شد و سيلي از دختران جوان و زيبا جيغ زنان ريختند داخل، فشار جمعيت اينقدر بود كه كمي بترسم، مدتي طول كشيد تا بفهمم ماجرا چيست، بعد از اينكه دسته جمعي شروع به خواندن ترانه كردند ، فهميدم

زن ميانسالي حيرتزده مي گفت: خارج شده اينجا؟ تو ماه صفر؟

و جملات آغاز شدند

حالا خوبه تا دو روز پيش نمي شناختنش

وا همه مي شناختن واسه ماه عسل

اخه اينا با اين قيافه عزاداران؟

چشه؟ خيلي هم خوشگليم

ملت مرده پرست، واسه اسيد سوزي چرا نيومدين؟

نمردن كه اونا،

دوسش داشتيم اينو

داغ دارمون كرد، اول عبدالهي حالا اين، واي اگه عليزاده بره

طفلك مادرش، چي مي كشه

در ايستكاهم پياده نشدم ، يعني نتوانستم كه پياده شوم و با جمع آوازخوان دختران همينطور رفتم ،صداي راننده در سالن پيچيد كه آخرين مقصد قطار ، شهرري است، جيغ دخترها در آمد، شروع كردند به فشار دادن دكمه ارتباط با راننده كه در ميان شلوغي چيزي شنيده نمي شد

هيس هيس همه با هم حرف نزنيد
همه ساكت شدند و يكي از دخترها با صداي نرم و نازك ، دكمه را دوباره فشار داد 
بله؟
ببخشيد مي شه تا بهشت زهرا بريد؟
نه!
دربست چطور؟ مي شه؟

انفجار خنده سالن را پر كرد


۲۴ آبان ۱۳۹۳

گفته بودم من به آينده اين مملكت اميدوارم؟ خب آدميزاده ، حرف زياد مي زنه

امروز شبنم و فاطمه  داشتن باب اسفنجي نگاه مي كردن، در آخر كارتون باب فهميد كه بهترين روز زندگيش روزي بوده كه به دوستاش كمك كرده  با وجود اينكه نتونسته طبق برنامه اش خوش بگذرونه
و من از اون دو تا پرسيدم: بهترين روز زندگي شما دو تا كيه؟
شبنم گفت :روزي كه فاطمه نباشه تا من مشقامو بنويسم
فاطمه گفت :روزي كه شبنم مريض بشه نياد خونه ما

۲۳ آبان ۱۳۹۳

بهاي رهايي و شادي

تو باغ پرندگان يه خروس كاكل زري ديدم كه برخلاف بقيه پرنده ها خيلي شاد و شنگول بود اما پشت سرش تا كمر پر نداشت، به متصدي مي گم اين بيماري خاصي گرفته، مي گه نه راه فرار از زير تور سيمي را ياد گرفته

۱۸ آبان ۱۳۹۳

چه مي كنيم با كودكانمان؟

دخترك هفت ساله است، دروغگو و نامهربان  و قدرت طلب و بي رحم با بچه هاي كوچكتر از خود ، امروز براي بدست آوردن امكان بازي با تبلت چندين بار مرا در آغوش كشيد و بوسيد

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...