۹ مهر ۱۳۹۱

امروز بعد از سالها دویدم

رشته اصلی ام دو میدانی بود , دو استقامت
چندین سال می دویدم
در مسابقات دانشجویی چند تایی هم مقام به دست آوردم
برای تمرین, صبحهای زود  دور زمین  فوتبال دانشکده می دویدم ,شبها در سال ورزشی دانشگاه
ورود دخترها به زمین ممنوع بود. به همین علت روسری ام را دور صورتم می پیچیدم تا از دور شناخته نشوم و زمانی هم که حراستی چاق سر و کله اش درآن طرف زمین پیدا می شد, من از این طرف پا به فرار میگذاشتم 
صبحها از دستش فرار می کردم و شبها هنگام ورود به سالن سلامش میکردم
 هیچوقت نتوانست مرا بگیرد, هیچوقت هم مرا نشناخت
 با صدای سوت شروع  مسابقه من می دویدم 
 گامهای آغازین خیلی سخت بود. شلوغ بود و پر سر و صدا , هم دانشکده ای ها را می دیدی و تشویقهایشان را می شنیدی و مربی که چیزهایی در باره هماهنگی می گفت و تو وحشتزده مطمئن بود که نمی توانی مسابقه را به پایان برسانی که حتما نفس کم می آوری که شکست می خوری
و می دویدی
بعد از مدتی صداها کم می شد و چهره ها مبهم . تنها صدای بدنت بود. ضربان قلبت, نفسهایت , پاهایت
و بعد سکوت 
سکوتی که در آن همه چیز را به یاد می آوردی
گذشته ای  که بر دوش گیس طلای 18 ساله بار سنگینی بود
و می دویدی تا  فراموش کنی
بیشتر می دویدی
دور های آخر که باید از استقامتی به سرعتی  می رفتی
زمان جدال بود . جدال با تمامی تصاویر
با سایش دندانها روی هم, با درد در ساقها و پهلو 
و بیشتر می دویدی
 زمانی که از خط پایان رد می شدی
با موهای چسبیده به سر و دهانی خشک و قلبی که در شرف کنده شدن بود
در میان دوستانی که به طرف می دویدند تا در آغوشت بگیرند
 زشت و خیس از عرق
در مسابقه نبود که پیروز شده بودی



۷ مهر ۱۳۹۱

من همسرش هستم

تو خیابون با خواهرک درحال حرف زدن و خندیدن بودیم که اسم فیلم را سر در سینما دیدیم
تا آخر خیابون به احترام حسن سلیقه سازندگان در انتخاب نام فیلم , سکوتی عمیق و فلسفی اختیار کردیم

۵ مهر ۱۳۹۱

خودش بود

وقتی بچه بودم , مادرک کیک درست می کرد. در این کیک پزهای برقی که یک  استوانه در وسطش بود
روی کابینت مچاله می شدم و  در جادوی دستهای مادر غرق می شدم که تخم مرغ به هم می زد و آرد الک می کرد و بوی وانیل که درفضای آشپزخانه می پیچید
عجیب ترین بخش این نمایش موزیکال, زمانی بود که کاغذهای روغنی را در کف ظرف می ریخت و استوانه فلزی را در آن می گذاشت. و چه وظیفه  مهمی که من بر دوش داشتم:  نگه داشتن استوانه  تا او مایع را درون کیک پز بریزد...
چرخش این مایع روشن و غلیظ در ظرف چشمانم مرا با خود می برد
گاهی که مادرک اجازه می داد با انگشتم ته ظرف خالی را بلیسم ؛دیگر خدا بود
شیفتگی من ادامه داشت زمانی که 
مدام  از پشت شیشه ظرف نگاه می کردم و رنگ کیک که به تدریج تیره و تیره ترمی شد
و معجزه ای بود دیدن کیک بزرگ برشته ای که از ظرف بیرون می آمد
و بعد دردناکترین بخش ماجرا انتظاری بود که برای خنک شدن کیک باید می کشیدم
چقدر طولانی بود 
اما داستانبه  تراس خانه  ختم می شد و درخت باغچه و چایی داغ و  سهم  کیکی که عجولانه می بلعیدم و نگران تمام شدنش بودم
همیشه مطمئن بودم که کیک من از بقیه خواهر ها لاغرتر است
و آن خرده های ته ظرف که با انگشت بر می داشتم 
همه آیینی بود که یک روز از عمر  مرا را پر می کرد, شیرین می کرد
اما جنگ شد و 
کیک پز مادرک خراب شد و 
 غمهای فراوانی که دل مادرک را پر کرد, دل و دماغی برای کیک پزی برایش باقی نگذاشت
و من  یک عمر در حسرت آن حجم طلایی قهوه ای ماندم که برای من یادآور دوران از دست رفته ای است
 حسرت چرخش مایع طلایی درون ظرف, لابلای انگشتهای مادرم که بوی کیک می داد و بوی امنیت 
دورانی که جهان در آرامش بود و من خوشبخت 

امروز وقتی شراره کیک دست پخت خودش را برایم آورد
با همان سوراخ استوانه ای در میان آن  وخاکه قند های رون آن
وقتی اولین برش را خوردم 
زمان؛ سی سال به عقب بازگشت 

۴ مهر ۱۳۹۱

این چند تایی سریال که در تابستان دیدم

the big bang theory
اوایل به شدت عصبی ام می کرد و اصرار خواهرک به دیدنش موجب شد که به تدریج تحملش کنم و این اواخر که  لبخند هم زدم
به تدریج آدمها و عادت هایشان برایت دوست داشتنی می شود. هیچوقت فکر نمی کردم شلدونی که تا این حد اذیتم می کرد را یک زمانی دوست داشته باشم و نگرانش شوم
یک گروه دانشمندان خل و چل که در تعامل با زندگی واقعی به شدت مشکل دارند و خودشان دنیای فانتزی خودشان را خلق کرده اند که قراردهایش به تدریج با بیینده بسته می شود و باعث می شود که هر ماجرای در ارتباط با قرار داد به خنده ات بیندازد
mad men
دوره مردهایی امریکایی که کلاه میگذاشتند و زنان کمرباریک و دامن های کوتاه ژیپون دار را اگر دوست داشته باشید , این سریال را هم دوست دارید. همه سیگار میکشند و در جدال برای تبلیغات موفق هستند. بعضی وقتها دیگر داستانی وجود ندارد فقط روزها و زندگی هاست که می گذرد. می توانی انتخاب کنی که از این زن یا ان یکی مرد خوشت بیاید و داستانی یکی را دنبال کنی تا ببینی که چه می شود. می توانی بعضی وقتها کسل شوی اما این همه زن خوشگل و خوش لباس  و کارگردانی وبازی خوب,زیاد فرصت این کار را برایت نمی گذارد.
the mentalist
سریالی نسبتا قدیمی و با کارگردانی نه چندان قوی, اما شیرین و است و خوشایند و ساده . مردی ذهن خوان که به پلیس کمک می کند.خودش نسبتا جذاب است و همکارهایش هم بدک نیستند. هربار راز قتلی را پیدا می کند و قاتل کسی است که حدس نمی زدی , قطعا نه به باهوشی شرلوک هلمز اما برای تفریح خیلی خوب است. بعضی وقتها لازم است آدم خوبها بر بدها پیروز شوند
game of thrones
باید این سریال را در سینما دید اینقدر که سینمایی است. کادرها و فیلمبرداری و رنگها و بازی ها 
فوق العاده است. به شرطی که به این نوع از داستانهای فانتزی بی زمان وبی مکان علاقه داشته باشی
سریال جدال قومها مختلف بر سر پادشاهی است و حضور اژدها وگرگ ها تنومند و ساحره ها ومرده های زنده امری عادی در آن است.
اما شخصیت هایی به شدت قوی  در سه شکل مثبت و منفی و خاکستری با دیالوگ های که قند ته دل آدم آب می کنند اینقدر که خوبند. غافلگیری در پایان هر قسمت
البته سیزن یک از دو بهتر بود کلنا
in treatment
گل سر سبد همه سریالهای تابستانی ام. یک دکتر روانشناس با مراجعینش. همین وبس. نه اکشنی و نه حادثه و نه هیجانی
با کششی فوق العاده . باور نمی کردم روزی فقط با گفتگوی دو نفر در یک اتاق بتوانم اینقدر درگیر شوم. ماجرای مراجعین به دکترکاملا قابل باور و رفتار دکتر کاملا حرفه ای . دکتری که خودش نیز درگیرهای فراوانی در زندگیش دارد به نظر می آید که کارشناسان متخصص به فیلنامه نویسان کمک کردند یا خودشان روانشناس بودند.من سرچ نکردم 
سیزن های بعد از اتاق خارج شدند اما همچنان قوی ادامه پیدا می کند

۳ مهر ۱۳۹۱

ایرانیان غریب

خدمتکار فرهنگسرا در راه خانه افتاده توی جوی آب

پیرزن نیم ساعت درون جوی  بوده و گریه می کرده
 مردم رهگذر 
هیچکدام به او کمک نکرده اند
بعداز نیم ساعت , که دردش که کمتر شده بوده خودش توان آن را پیدا کرده بیرون بیاید و هیچ ماشین عبوری او را سوار نکرده است
امروز پایش تا زانو در آتل بود
دکتر گفته بود پیاده روی  که تا درمانگاه کرده بیشتر از افتادن در جوی آب به او آسیب زده است

۲ مهر ۱۳۹۱

داغونم ها له له له

آغاز روزهای پر ازکار و کوشش درفرهنگسرای بدون هنرجو
خوردن صبحانه ای مفصل با بربری داغ درکنار همکاران
قدم زدن زیردرختان و جمع کردن گوز غلاغک
خوردن  ناهار که فلافل با سس اصیل عربی بود
بررسی پرونده های قدیمی و خندیدن به عکس های مردم
خوردن بستنی آلبالویی
تلاش نا موفق برای هل دادن  بچه های همکاران  در حوض آب
بازگشت به خانه  خسته از کار روزانه

۳۱ شهریور ۱۳۹۱

خداییش به عنوان یه شیرازی حتی اگه یکی از اینها را انجام بدم , خیلییههههههههههههههههه


آخرین روز تابستان است.
از این سه ماه فقط یک ماهش مفید بود که رفتم افریقا
دو ماه بعدی روی صندلی زیر کولر نشستم و فیلم نگاه کردم و تخمه خوردم
خب بابا 
باشه باشه باشه 
یه چند تا سفر هم رفتم
اما
خدا را شکر که تموم شد
دیگه ظرفیتم برای بیکاری تمام شده بود
از فردا زندگی حقیقی شروع می شه 
واقعیت این است که من فقط در یک نظم اجباری امکان خلاقیت دارم
و متاسفانه خودم اصلا نمیتوانم این نظم را در تعطیلات داشته باشم. دراین حالت میل به هیچ کاری نکردی بر میل به هرکاری غلبه می کند
برای همین فکر می کنم هیچ وقت نباید بازنشسته بشم
این ترم دانشگاه کلاس نگرفتم و فقط  دو روزی فرهنگسرا می روم 
برای همین امیدوارم با همین نظم اندک دو روزه  هم بتوانم به بقیه کارهایم برسم
اینجا می نویسم تا در رودروایستی شما گیر کنم و این کارها را سال تحصیلی جدید انجام دهم
زبان انگلیسی ام را تقویت کنم
به حرف رها گوش کنم و رانندگی  را دوباره شروع کنم تقریبا فراموشش کردم
 فیلم کوتاهی که مدتهاست قرار است بسازم را  بسازم
یک فیلمنامه بدون سفارش تهیه کننده و کارگردان بنویسم
تزم را به کتاب تبدیل کنم
ورزش را شروع کنم
و
لذت ببرم از حضورم در دنیا


۳۰ شهریور ۱۳۹۱

دو ساله بیضایی داره اونجا درس می ده


دیگه هیچکس ندونه شما همتون می دونید که من عشق خارج نیستم
هربار هم که رفتم اون طرف ,خیلی هم بهم خوش گذشته اما هیچوقت میل به موندن نداشتم
زندگی تو ایران اینقدر پر از هیجانه و مشکل و ماجراست که دیگه بدون آدرنالین توی خونم
می میرم  و در آرامش نمی تونم زندگی کنم
اما بعضی روزها خیلی خیلی خیلی دلم می خواد یه جایی تو اونجا باشم
این روزها 
استنفورد یکی از اون جاهاست

۲۹ شهریور ۱۳۹۱

تصور کنید قیافه رامین را

رامین رفته بود جنوب برای بازی تو یه فیلمی
تو یه صحنه باید یه مار می اومد دور گردنش و اونم زهره ترک می شد و بعد مار می رفت
می رن از یه مارگیر یه مار بی خطر می گیرن و رامین می ره اجرا
فیلمبردار میگفت رامین انقدر ترسیده بود که احتیاجی به بازی نبود
سرناهار , رامین از مارگیره می پرسه 
- تو چطور نمی ترسی وقتی زهر اینا را می گیری
- زهرش نمی گیریم که
- چی؟ یعنی چی ؟ زهر داشت ؟ پس چی کارش کرده بودی؟
- دعا بهش می خونیم

۲۸ شهریور ۱۳۹۱

به قرعان یک هفته خیلی زیادهههههههههههههههههههههههههههههههههه

دارم حساب می کنم اگه این فامیل هایی که از شیراز می ریزن سرمن 
حالا نه به اندازه هتل اما حتی  یک چهارم هتل هم به من پول بدن
چقدر روابطم با فامیل گسترده ترمی شد و محبتم نسبت بهشون عمیق تر

۲۷ شهریور ۱۳۹۱

والا


دختره خل می خواد برای پول با طرف ازدواج کنه! برات عجیب نیست؟
نه؟
چرا؟
خب  می خواستی یه  آدم خل  مثلا به خاطر "پیوند دو روح" ازدواج کنه؟

۲۵ شهریور ۱۳۹۱

خشونت خانگی

همکلاسی سابقم؛ مرد جوان روشنفکر, خوش بیان و به شدت اهل گفتگو و مدافع سرسخت  حقوق همه 
زنان ,کودکان ,سیاهان, سرخپوست ها و کلا همه محرومان و مظلومان عالم و  اینا 
با سیما و صدای صادقانه  که همیشه شنوندگان را اقناع می کرد
چند سالی است ازدواج کرده و مدتی بود که از کار سینما بیرون آمده و به  سراغ بازار رفته بود و فرصت دیدار زوج فراهم نشده بود تا امروز
و امروز 
 مرد نشسته بود و همسرتپلش مدام  می رفت و می آمد و نفس زنان پذیرایی می کرد. و مرد مدام یادآوری می کرد که  
نونو داغ نکردی
ظرف بزرگتر بیار
شیرینی را بذار تویخچال
زن در پایان جملات معمولی اش با وحشت به مرد نگاه می کرد و گاهی هم  جمله را با دیدن نگاه هشدار دهنده مرد نیمه کاره رها می کرد
 زن  ازمرد اجازه گرفت که با من به سفر بیاید
مرد که حیرت مرا از اجازه گرفتن زن  متوجه شده بود و تلاش می کرد موضوع را شوخی برگزار کند
 زن اما گیج شده بود که چرا این بار اجازه دارد که  اجازه نگیرد


۲۳ شهریور ۱۳۹۱

در آرزوی آلزایمر

یه زمانی بود حوالی 16 سالگی نگران شده بودم که مبادا رمانهای خوب دنیا تموم شده باشن و من همه را خونده باشم(یعنی یه نوجوان شدیدا جوگیر)
اون وقت آرزو می کردم کاش یه طور بشه که من  مثلا  کل جنگ و صلح, برادران کارامازوف یا جان شیفته یادم برم و اون وقت  بشینم  با لذت دوباره از اول اونا رو بخونم
.
.
.
الان مدتها ست که فکر میکنم رمانهای خوب دنیا تموم شده


۲۱ شهریور ۱۳۹۱

ولی می میره ...ولی می ره

گیس های دوتا از گلدونام خیلی بلند شده بود و افتاده بودن رو زمین  و می رفت زیر دست و پا
امروز موهای هر دوتا رو کوتاه کردم و با  گیسهاشون یک گلدون واسه خودم یکی واسه مادرک درست کردم
دارم فکر می کنم کاش آدمها هم همینطور بودن
می شد دوباره گذاشتشون تو آب تا دوباره ریشه بزنن
دوباره برگ بدن و جوونه بزنن و قد بکشن
اون وقت, وقتی یکی داره پیر می شه و تو می ترسی که بمیره
یا داره می ره یه سفر دور و درازی که دیگه برگشتی شاید نداشته باشه 
تو یه طره از گیسشو می ذاشتی تو گلدون
بعد از یه مدت دوباره داشتیش
  همونی که از دستت رفته بود

۲۰ شهریور ۱۳۹۱

یه روزی ...یه کارگاه


ابزار فروشی دوست دارم. همیشه پشت ویترین می ایستم وبه فلز تیره براق خیره می شوم
وقتی عجله ندارم و فروشنده مهربان است داخل می روم و ابزارها را  در دست می گیرم و ان عطر خاص و متفاوت را حس می کنم
در کودکی وردست پدرم بوده ام و پدر از این مردها که هر کاری بلد هستند. فکرکنم  به همین دلیل است که من مردی که آچار به دست نباشد را نه تنها درک نمیکنم که تحقیر هم میکنم
یکی از لذتهای زندگیم خانه جدیدی است و تمام دیوارهای که با درل سوراخ کرده و رول پلاک می کنم
همیشه دوست داشتم که یک زیرزمین یا کاراژ داشته باشم مثل فیملمها و تمامی ابزارها و پیچ و مهره هایم را به ترتیب قد در آنجا چیده باشم و در حال انجام پروژه ای باشم
ساختن یک میز تحریرو یا آباژور
یک ترم در یک تربیت معلم به معلمان مسنی که نیاز به مدرکی برای بازنشستگی بودند حجم سازی یاد می دادم
و چه لذتی می بردیم از چسباندن سنگها و برگها و بریدن چوبها و مقواها
چند روز پیش با اره آهن برپایه های آهنی تختم را کوتاه می کردم و به خرده های آهن با همان شیفتگی نگاه می کردم که درکودکی
یادم آمد که باید جعبه ابزارم را عوض کنم کهنه شده . یک انبر قفلی باید بخرم و چکشی که سرش میخ کش داشته باشد
نمی دانم چه کسی چکش هدیه پدرم را از من قرض گرفته و به من پس نداده است
مادرک برایم ابزاری خریده که انواع پیچ گوشتی در آن است و یک چراغ هم در بین آن همه است که وقت کارکردن زیر دستت را روشن کند
مادرک می داند که من این هدیه را چقدر دوست دارم


۱۸ شهریور ۱۳۹۱

مال یه خانم دکتره بوده باش می رفته مطب و اینا

مانی بعد از سفر مریض شده
رها بردتش تعمیرگاه گذاشته و اومده
تعمیرکاره روز بعد زنگ زده گفته
خانم به من بگو با این ماشین چیکار کردی کجا رفتی, من بیست تومن تخفیف بهت می دم

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

دوستام هم عین خودم خلن

-می دونی, این روزها بازجوی درونم زنده شده و به طرز بی رحمانه ای مدام مرا سئوال و جواب میکند
- چراغ هم بالای سرت تکون می ده
؟!!!!

۱۳ شهریور ۱۳۹۱

رشد اقتصادی

با رها رفتیم جمهوری ال سی دی قیمت کنم
ابتدای خیابان جمهوری تصمیم داشتم سامسونگ بخریم
بعد شد سونی 
بعد ال جی
بعد پاناسونیک
بعد ایکس ویژن
و
البته عدد اینچش هم مدام پایینتر می اومد
آخر جمهوری دوتا آب هویج بستنی خریدیم و با یه قبض جریمه برگشتیم خونه   

۱۲ شهریور ۱۳۹۱

هنر عشق ورزیدن

خواهرک فوق لیسانس قبول شده یه شهر
نامزدش یه شهر دیگه قبول شده 
خواهرک داره گریه میکنه
 ومن در حالیکه خنده ام را کنترل می کنم راههای ممکن انتقال و مهمان و ..را برایش توضیح می دهم
 با خودم میگویم چه خوب است که نمی دانند عشق عمری دارد
چه اهمیت دارد که این عواطف روزی تمام می شود
و امیدوارم درزمان اتمام ِعشق, فرصت کرده باشند که صمیمیت را جایگزین آن کنند
که پایان ناپذیر است و فنا نشدنی

۱۱ شهریور ۱۳۹۱

دوستانِ عزیزمن

  - وای دستت درد نکنه  شکلات به این بزرگی ,بذار بازش کنم با چایی بخوریم
-    نه نمی خواد بازش کنی ببر واسه یکی, یکی هم برای من آورده 

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...