۹ تیر ۱۳۸۹

متد گیس طلا

از آنجا که بسیاری از خوانندگان این جانب درباره روشهای مدیتیشن پرسیده بودند من در این جلسه یکی از انواع بسیار مفید ان را معرفی می کنم.
شما باید قبل از آغاز مدیتیشن حمام بروید. بعد موهایتان راخشک کنید. با سشوار یا مدل من با هوای عادی.
بعد سه چهار ساعت جلوی آینه انواع اقسام پیراهن، کفش وگردنبند و گوشواره را امتحان کنید. بعد یکساعتی ارایش کرده وسپس سوار ماشین شده خود را به مهمانی برسانید.
مهم است که در طی مهمانی فراوان بخورید و بیاشامید و اسراف بکنید . حتما برای آرامش بیشتر لازم است که از ساعت 8 تا 4 صبح برقصید . نوع آن چندان مهم نیست. میران جنبش آن مهم است. اگر بلدید کف و سوت هم بزنید(متاسفانه من در این منطقه ضعیف هستم)
در بازگشت به خانه در رختخواب بیهوش و فردا ساعت 12 بیدار شده و صبحانه- نهار خود را بخورید.
مشاهده خواهید کرد که تمامی امواج منفی خشم و غم از وجود شما رخت بر بسته و به راحتی بازنویسی فیلمنامه را آغاز کرده و تغییرات مضحکی که مد نظر کارگردان است اعمال می کنید و اصلا به تخمدانتان هم نیست که با این کار به فیلمنامه شما ریده خواهد شد.

۶ تیر ۱۳۸۹

دور


در روزهای نوجوانی من، در زمستانهای خوشایند شیراز، داشتن یک شاخه کوچک گلِ یخ ثروتی بود. چیزی شبیه به ساز دهنی امیرو. در کلاس همه در اطراف دخترِ صاحبِ گل جمع می شدند و او اندکی از بوی خنک را با دیگران تقسیم می کرد. من در آن مدرسه جدید بودم و جنگ زده،غریب و خجالتی و از همان عطرِ اندک هم محروم. از مدرسه تا خانه، کوچه ها خلوت و طولانی بودند که من طولانی ترش می کردم تا دیرتر به آن خانه غمگین و سرد و عزادار برسم.
تا اینکه در کوچه گردی هایم با خانه ویلایی روبرو شدم، بزرگ با دیوارهای بلند و درختی لبالب از گلِ یخ...


وه که چه ثروتی پشت آن دیوار بود
از آن به بعد روزهای من در تلاش برای دستیابی به شاخه ای از آن درخت بلند می گذشت که نمی شد. بالا رفتن از دیوار،از تیرچراغ برق و یا از دستگیره های در ... که همه بی حاصل بود و تنها طعم خراشیدگی ها بود که می ماند.
سرانجام یکبار تمامی توانم را جمع کردم و زنگ ِدر خانه را زدم. قلبم در گوشهایم می تپید و....


هیچکس در خانه نبود...هیچوقت هیچکس نبود...در روزهای بعد و سالهای بعد ...هیچکس درِ آن خانه را باز نکرد و درختِ یخ هر سال بیدار می شد و گل می داد و به خواب می رفت.



بعضی شبها به خوابم می آید. بزرگ و بلند ، عطراگین و دور.....



۵ تیر ۱۳۸۹

چرا که نه؟

این کره شمالی بدجوری رو اعصاب منه . چون سریال کره جنوبی زیاد دیدم فکر می کنم هموطناشون تو شمال چقده بدبختن. خیلی هم خوشحال شدم که باختن . الان هم که ریسشون حالش بده خیلی خوشحالم. فیلم جلسات حزبشون را می بینم که عین ادم آدهنی همه شبیه به هم دست می زنند یاد جورج اورول 1984 و برادر بزرگتر می افتم.


حقیقتش اینه که در دروه ای زندگی کردیم که شکست دیوارها را دیدیم. دیوار برلن، اتحاد جماهیر شوروی،چاتوشسکو،صدام و حق دارم امیدوار باشم که از بین رفتن دیکتاتوری کره شمالی را ببینم.

۳ تیر ۱۳۸۹

گیس طلاهای درون

در درون من زن سرزنشگری است که مدام آزارم می دهد. قبل از انجام هر کاری ، بعد از انجام هر کاری، ایراد می گیرد، مسخره میکند، نا امید است، شکست های گذشته را یادآوری میکند. در انجام هر کار جدید میزان زیادی از انرژی ام در پاسخ گویی به این زن ِ خرده گیر و راضی کردنش سپری می شود.
روزهایی که ضعیف هستم ، قوی می شود و بی رحم
امروز قصد جانم را کرده است.

۲ تیر ۱۳۸۹

خنگول

امروز ژوژمان بود. اکثر دانشجوها روی آلبومهای کارشان یا نوشته بودند"استاد گیس طلا" یا "دکتر گیس طلا" اما
اون یکی که همتون در ترم گذشته باهاش آشنایی پیدا کردید نوشته بود:
"دکتر گیس طلا(استاد)"

۱ تیر ۱۳۸۹

پاتک گیس طلایی

امروز صبح از مزکز شهر که محل زندگی بنده است در این گرمای سوزان رفتم بالاترین نقطه شهر جهت انجام کاری و بعد از چندین ساعت حرکت را آغاز کردم به سمت به پایین ترین نقطه شهر جهات انجام کاری دیگرو بعد از مدتی اومدم خونه و اس ام اسی آمد که فهمیدم باید بروم به شرقی ترین نقطه شهر جهت انجام یه کار دیگه و
من نهار خوردم و رفتم تو تخت خوابیدم و الان اومدم بیرون
چرا؟
چون حدس می زدم که حتما بعدش باید برم به غربی ترین نقطه شهر و با این روش از وقوع این امر دردناک جلوگیری کردم.

۳۱ خرداد ۱۳۸۹

ماهی نیم جان

مادرک شمال رفته ماهی بخره . طرف دست کرده تو تشت آب که براش ماهی در بیاره، مادرک داد زده: وویی نه.. نه.. من ای ماهی زنده ها نمی خوام
مرده گفته: باشه بیا از این یکی می دم
مادرک داد زده: نه نه من از ای ماهی مرده ها نمی خوام
مرده گفته: خانم تو اصلا ماهی نمی خوای خودت خبر نداری

۲۹ خرداد ۱۳۸۹

از بس خنگی که از موسی سراغ تقی را می گیری

خیلی دوست دارم یه جانورشناس عدد آی کیو قمری را به من اطلاع بده
اخه چاقالو اسم اینجا پنجره است، اینم لبه پنجره است. این پنجره باز می شه و اسکل اون چهارتا چوب نازک که گذاشتی پشت شیشه اسمش لونه نیست. یعنی شانس اوردی پنجره را باز کردم کولر روشن نبود واگرنه خودتو اون تخم های خوشگلتو که باد برده بود
این همه به من و خودت استرس وارد کردی
تبصره
جونور اونی که ریختم جلوت خرده نونه باید بخوری تا یک کم قوای ذهنی ات بیشتر بشه

۲۸ خرداد ۱۳۸۹

خود فریبی مزمن عضلانی

غمگینم...اون فیلمنامه بود ها...خب هنوز بازنویسی نشده...اما تا اول تیر خیلی مونده نه؟
آره بابا حالا کو تا اول تیر...
اووو وه...
فعلا ملاقات با مادر داره شروع می شه ..من عاشق بارنی ام

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

خدا به گوگل برکت دهد

امروز تو فرهنگسرا دستور العمل یه نرم افزار را ترجمه کردم و چنین به نظر آمد که من نجف دریابندری هستم
.
.
.
و البته اونا اسم گوگل ترنسلیت به گوششون نخورده بود:)

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

خنکا

از باغچه میدان ونک سه تا سفال چهارگوش آبی رنگ خریدم که یک گل وسطشونه
و از چرخ دستی مرد سبزی فروش، ریحان ونعناع و تربچه خریدم
توی مترو به گلهای آبی نگاه میکردم و عطر سبزی ...

۲۵ خرداد ۱۳۸۹

آنا مهر

روز بدی داشتم. تمام شب کابوس ندا و ترانه آزارم می داد. چنین روزهایی به دیدن دختر دوستم می روم. نوزادی شش ماه که می داند دوستش دارم. با دخترک کشتی می گیرم، بازوهایم را ناخن می کشد،صورتم را لیس می زند، موهایم را می کشد، خر خر می کند و خنده های بی دندانش انچنان عمیق است که تمام آزردگی ها از تن و روحم بیرون می رود.

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

فرعون نبی


ماریا کری و ویتنی هیوستن دارند می خونند و پشت سرشان داره یه انیمیشن نشون می ده که توش یه مردی با ریش و عبا است. خواهرک می گه: فکر کنم درباره یه پیامبر.. گمونم نوحه...
تصویر نشون می ده که مرد با عصا آب را می شکافد. خواهرک می گه: درست گفتم نوحه
داد می زنم: خواهری!!!!
می گه :ا ااا بخشید راست می گی ،فرعونه
-؟!!!

۲۱ خرداد ۱۳۸۹

روستای صوفیان

در جاده بیابانی، صوفیان یک باریکه سبز بود. دوطرف ان کوه سخت و انتهای ان یک چشمه. از پیرمردی پرسیدم چشمه کجاست؟ آدرس یه بیت شعر بود:بعد از درختان بید، زیر آن نسترن وحشی
در مسیر چشمه تمام درختان به هم پیچیده بید بود و عطر نسترن. معلوم بود که قرار است توقف طولانی در انجا داشته باشیم.
فردین اتش درست کرد من چایی و شکلات خوردم. بیتا لب چشمه دراز کشید و ارزو و فردین شمشیر بازی کردند. نور افتاب از لای برگها پیدا وپنهان می شد....و ما اجازه دادیم تا زمان دلپذیر بگذرد....
تنها ایراد این روستا این بود که دستشویی نداشت. مسجد و حسینیه تعطیل بود و من و بیتا داشت از تو چشمامون جیش بیرون می زد و مجبور شدیم بریم پشت تپه کنار جاده که تمام ماشین های رهگذر بفهمند ما داریم چی کار می کنیم.
مهدیشهر را رد کردیم که یکی از خوانندگانم گفت که نام زیبای قبلیش سنگسر بوده است. امیدوارم دوباره به همان نام بر گردد. شهر کوچک ویلایی بود با ساختمانهای به شدت مدرن و یک ساختمان که تمام تصویرماههای سال را بر خود داشت. لهجه بامزه ای هم داشتند و هندوانه های خوشمزه که فردین اصرار داشت به شرط چاقو بخرد!
به سمت شهمیزاد به راه افتادیم و این بار از داخل شهر عبور کردیم. شهر سرسبز و زیبا و شلوغی بود که بستنی های خوشمزه ای داشت. از انجا که تذکرات فردین زیاد شده بود او را به عقب فرستادم و خودم کنار ارزو نشستم و فردین همچنان زیر لب به من می گفت: سرعتش از 120 بیشتر نشود. چقدر هم که من حواسم بود!
به اشتباه وارد شهر سمنان شدیم و در حالی که به دنبال مسیر تهران می گشتیم یک موتور سوار دو ترکه دستور ایست به ما داد و فهمیدیم که بدبخت شدیم.
اروز به سرعت روسریش را که پشت بسته بود جلو اورد. مرد قد بلند با ریشی مشکی و بلوزی سفید بود. به ارزو گفت که کارت ماشین و کارت شناسایی اش را بدهد . گفت که مامور قضایی است و به دلیل بدحجابی ماشین را نگه داشته . پرسید که فردین چه نسبتی دارد و ارزو دستپاچه گفت که او را سوار کردیم تامسیر را نشانمان دهد(انها هم چقدر باور کردند!) فردین که پیاده شد مرد شروع کرد داد زدن: شما بلیط بگیرید برید خارج، من تو دو ماه 175 تا ماشین را به دلیل الودگی صوتی توقیف کردم، ماشین شما را هم می خوابونیم خودت هم بازداشتی(یعنی ارزو) ، یک میلیون و نیم هم باید جریمه بدی. پسر جوانی که همراه مرد بود رویش را بر می گرداند و خود را از ما دور می کرد. فردین هم ساکت بود. قضیه داشت جدی می شد که از ماشین پیاده شدم. به مرد گفتم که چکاره ام و اینکه ما باداب سورت بودیم و این خانم مقنعه اش خیس شده بوده و به همین علت روسری پوشیده و این حرفها...
ارزو هم که تمام مدت داشت جیغ جیغ می کرد که اقا ماشین را نخوابونید.
مرد کوتاه امد و گفت که به سرخه بیسیم می زند و اگر دوباره بد حجاب باشیم بازداشت می شویم.
به راه افتادیم و من حالا نگران رانندگی ارزو بودم. همه از تحقیری که شده بودند عصبی بودند و مدام درباره ماجرا حرف می زدند و تلاش من برای قطع این گفتگوها فایده ای نداشت. من به دندانهای مرد فکر می کردم که از زمان رشدش تا به حال رنگ مسواک به خود ندیده بود.
پس از مدتی اعصاب خوردی فردین فهمید که باید فضا را عوض کند. حالا همه اش غصه می خورد که چرا انها ماها را با هم نسبت دار نکردند! به سرخه که رسیدم فردین به افسره می گفت : اقا ما همونیم که قرار شما بگیرین، بیسیم نزدن؟ اه عجب مملکتیه ها !
توی گرمسارهم سرش را بیرون می اورد و داد می زند: احمد ی نژ اد بیا ما را معقود کن...سرانجام به تهران رسیدیم. آرزو من و بیتا را به مترو رساند و ما دو تا چرک و چلم سوار شدیم. اوایل سفر به فردین می گفتم : آی بدم می یاد شبیه این تهرانی ها به دیدن روستا می ریم. حالا فردین می گفت:حالا دیگه اصلا لازم نیست نگران باشی !

۲۰ خرداد ۱۳۸۹

فولاد محله

صبح در مسجد از خواب بیدارم شدم و به نظر می امد که نماز صبحی هم در کار نبوده است! معلوم بود که بچه ها قصد بیدار شدن ندارند بنابراین دوربین را برداشتم و به راه افتادم . فولاد محله در نور صبحگاهی بدجوری سبز و سرحال بود. کوچه هایی که به مزرعه و درخت و کوه ختم می شدند. زنی قرمز پوش که فرغون را می راند و بوی دود و عطر پهن
انقدر راه رفتم که به این کوچه زیبا رسیدم و از شدت هیجان، انگشت کوچیکه پایم را کوبیدم به یک جاهایی و خون تمام صندل را پر کرد. پیرمردی که به سنگفرش ها اب می داد و مرا به خانه اش راهنمایی کرد. همسر و پسرش برایم چسب زخم اوردند و دعوت به صبحانه که مرام گذاشتم و نرفتم.
دنبال مغازه می گشتم تا صبحانه بخرم که فروشنده گفت بهتر است اول به فکر نان باشم که روز تعطیل است. خود را به نانوایی رساندم که غلغله ای بود و یک "مشت علی" باید به تنهایی همه کارها را انجام می داد. به این نتیجه رسیدم که یه یکدانه نان راضی شوم و رفتم جلو .همه داد می زدند مشت علی مشت علی منم داد می زدم حاج علی حاج علی و طبعا نه یکی که دو تا نون گرفتم و برگشتم مسجد
هنوز همه خواب بودند. از همسایه ها پریموس گرفتم و با کتری مسجد بساط چایی را راه انداختم . بقیه هم بیدار شدند و صبحانه خوشمزه را خوردیم و بعد از غر زدن من از کمبود قاشق و چنگال معلوم شد که همه بچه ها قاشق و چنگال با خودشان اورده اند اما حال ندارند ان را از ماشین بیرون بیاورند! مبلغی به خادم مهربان مسجد دادیم و به سمت روستای صوفیان به راه افتادیم.

۱۹ خرداد ۱۳۸۹

باداب سورت ِ زخمی

مسیر چشمه خاکی بود و از یه سربالایی هم که اصلا نتونستیم بالا بریم. پارک کردیم و پیاده شدیم. من و فردین که قبلا عکس چشمه را دیده بودیم می خواستم آرزو و بیتا را سورپرایز کنیم اما خودمون بیشتر سورپرایز شدیم.
مثل همیشه خرابکاری های بشر
مردم با موتور و ماشین می اومدن روی طبقه های چشمه که در نت خونده بودم باید پابرهنه روی انها حرکت کنیم که خیلی زود خرد می شدند.
وحشتناکتر از همه چاله ای بود که مردم در مسیر چشمه کنده بودند و یک استخر کوچک برای شنا کردن درست کرده بودند . اب در این قسمت جمع می شد و به بقیه پلکان نمی رسید در نتیجه تنها یک سوم از این طبقات باقی مانده و بقیه خشک شده ان بود.
وای از توانایی ما در حفظ منابع طبیعی کشورمان. مجموعه های که سالیان دراز طول کشیده بود تا طبیعت ان را بوجود اورد ،گمان نکنم دهسال دیگر بیشتر دوام بیاورد.
امیدوارم مردم محلی راه ورود ماشین و موتور را ببندند و استخر را پر کنند تا شاید زیبایی باز گردد. البته اعتراف می کنم که ما هم نتوانستم در مقابل استخر کوچک مقاومت کنیم و به اب تن زدیم که خیلی شور بود. عجیب این بود که در بالای کوه در اب باشی و این منظره روبرویت باشد.
پس از مدتی ابتنی بیرون امدیم و پنیر و هندوانه را با نانهای محلی خوشمزه ای که بانوی مهربان اورستی به ما داده بود خوردیم و عصر دوباره به کنار چشمه رفتیم که در عروب افتاب انعکاس اسمان در ان زیباترش کرده بود. از چشمه ای دورترک اب ترش گازداری خارج می شد که برای معده مفید بود که بطری برای خواهرک پرکردم و به راه افتادیم.
مسیر در غروب افتاب و موسیقی های فردین عجیب شده بود. عطر گیاهان فضای ماشین راپر کرده بود. مزارع جو با ان نسیم خنکی که بر ان می وزید. چهارگوشهای کوچک بنفش که گل گاوزبان بودند گویا و بوته های اسفند حاشیه جاده ...تک درختهای تیره رنگ در غروب تا زمانی که تاریکی همه جا را گرفت و به فولاد محله رسیدیم و به دنبال جایی به خوابیدن مسجد انجا را پیدا کردیم که به شدت مهمان نواز بود و خانواده های دیگر نیز انجا بودند. کنسروهای لوبیا و ماهی را با خیارشور و نانهای اورست خوردیم و فردین ماجرای ختنه شدن برادر زاده شو تعریف می کرد که دکتر بهش گفته شلوارتو در بیار اونم گفته خودت شلوارتو دربیار. بعد که بالاخره شلوارش دراوردن هنگامی که دکتر قصد معاینه را داشته یه مشت کوبیده تو چشم دکتر !!
در کیسه خوابها بیهوش شدیم با یاد اوری اینکه هنگام نماز ضبح بیدار شویم که در قسمت مردانه خوابیده بودیم .

۱۸ خرداد ۱۳۸۹

اورست مهمان دوست

نهار را بعد از مراسم می دادند و از انجا که معلوم بود این روحانی به این زودی ها از منبر پایین نمی اید به دیدار روستا رفتم. در سال 74 رهبر به این ده امده و تا قبل از ان تمامی خانه های روستا دیوارهای کاهگلی داشت و پنجره های چوبی و به دستور او همه را خراب کرده و خانه هایی با دیوارهای اجری و پنجره های اهنی ساخته شده بود.
البته هنوز دو سه تا خانه قدیمی زیبا در روستا وجود داشت. در یک سرازیری به درخت ِ روز تولدم رسیدم، سپیدار
ار کودکی روی زمین دراز میکشیدم و به سرشاخه های این درخت نگاه می کردم و ان عشوه هایش در باد، و ان پوست سپیدش، سپید دار

به ساکنان خانه حسودی می کردم که در حیاطشان رو به منظره درخت بود و گلهای نسترن وحشی و بنفشه و تنوری با خاطره های فراوان از نان
کنار جوی کوچک دراز کشیدم و گذاشتم تا زمان در رقص سرشاخه های درخت بگذرد
سرانجام مراسم تمام شد و به دعوت بانوی مهربان به خانه پدربزرگشم رفتیم که چه عزیزی بود
عکسش را نشانش دادم می گفت که کلاهش خراب شده و ان را درست کرد و دوباره منتظر فلاش دوربین شد
و نهار را اوردند که چه بود..... کشمش پلوی لذیذ با دیسی هایی پر از گوشت که در ادویه خوابانده بودند، سبزی تازه و سالاد و ماست و درار را به این همه اضافه کنید تا بفهمید ما چطور به سفره چسبیده بودیم. اگر روحانی خوش تیپ روستا سرزده نمی امد هیچکدام به این راحتی ها دست از خوردن نمی کشیدیم.
با شکمی پر و قلبی امیدوار به سمت چشمه به راه افتادیم در حالی که به قیافه وحشتزده فردین در هنگام ورود روحانی می خندیدیم و او هم بهانه می اورد که واسه شما می ترسیدم که "معقودتان" کند
- معقود یعنی چی فردین؟
- جمع عقد دیگه ، سه تا بودید!

۱۷ خرداد ۱۳۸۹

به سوی اورست

فولاد محله را رد کردیم و به دنبال سه راه تلمادره می گشتیم . در نت گفته بود که 25 کیلومتری کیاسر باید پیدایش کنیم که کردیم. تابلو خیلی کوچک بود که روستای مورد نظر ما هم روی ان بود . نام زیبایی دارد این روستا" اورست" orest یک سوپری بود که تصمیم به خرید از ان گرفتیم سوپری ابن عباس که از گرانی دقیقا سرگردنه بود فقط برای بیتا بستنی گرفتیم. یک دستشویی هم با شعار مرگ بر دیکتاتور داشت که برای گرفتن پولش دنبالمان می دویدند.
به سمت روستا به راه افتادیم و اسفالت جاده تبدیل به چاله های اتشفشانی شد. همه مسئولین باید از خجالت بمیرند. روستاهای پشک، کوات و قلعه سر و مالخاست سر راه ما بودند. در بین جاده در کنار کوه زیر یک درخت امامزاده ای بود که به قول فردین نوساز در دست احداث بود! اما تنهایی خوبی داشت .

پیاده شدیم و سرکی به داخل ان هم کشیدم که فانوسی در ان روشن بود

و دوباره به راه افتادیم. فردین که جلو نشسته بود مدام به ارزو درباره سرعتش تذکر می داد و ارزو می گفت: هیس! فردین با لهجه شخصیت کودکش می گفت: ها می دونم ننمون هم به بابامون همینو می گفت و بابامون می گفت یعنی خفه شو
منظره ها زیباتر شد. زمین های زیر کشت جو سبزی قشنگی را پخش می کرد همه جا و تک درختهای با اشکال عجیب.
از جلوی روستای مالخواست که ردشدیم بچه های ده با ژستی پیرمردانه خوش امد می گفتند.
به دو راهی رسیدم که روی سنگی به سادگی نوشته بودند باداب و چون سر ظهر بود و گرسنه بودیم . تصمیم گرفتیم اول به اورست برویم و خرید کنیم بعد نهار را کنار چشمه بخوریم.
وارد ده که شدیم دیدیم تمام مردم ده سیاه پوشیده اند و قران هم پخش می شود. به این نتیجه رسیدیم که هرچه زودتر از انجا در برویم که خطرناک است. روستا نانوایی نداشت و تنها مغازه باز ان هم چیز زیادی برای خرید نداشت اما بانوی مهربان فروشنده مدام اصرار داشت که برای نهار به حسینیه و مسجد برویم و ما مدام طفره می رفتیم تا زمانی که دوزاریمان افتاد که مراسم مسجد مربوط به زنی از اهالی ده است و نفسی به راحتی کشیدیم وبه قول فردین دعوت به مرده خوری را قبول کردیم

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

روز اول جاده

از جاده تهران مشهد شروع کردیم به سمت سمنان که جاده بیابانی بدرد نخوری است. تنها نکته جالبش فردین بود که تمام مسیر رو به دوچرخه سوارهایی که گروهی در مسیر ما حرکت می کردند داد می زد: حرم اون طرفه دارید... اشتباه دارید می رید، این طرف اسرائیله...


مسیر را از در اینترنت سرچ کرده و پرینت گرفته بودم و قدم به قدم با آن جلو می رفتیم. از کمربندی سمنان را رد کردیم و به طرف شهمیزاد رفتیم و وارد هیچکدام از این دو شهر نشدیم . بعد از آن به تدریج مناظر زیبا می شد. من این دشتها و کوههای تُنک را بیشتر از جنگلهای سرسبز دوست دارم. سبزهای متفاوت ، ارزشمند شدن هر رنگ در این کوه هایی ل خت...بافتهای اندکی و متفاوت زمین ها


ده صوفیان را رد کردیم که شنیده بودم ده زیبایی است و قرار شد در برگشت به ان سری بزنیم . دنبال فولاد محله بودیم. مناظر زیباتر می شدند. در دوردست ها لکه های کوچک قرمز نشان از باقیمانده شقایق ها داشت و رنگهای زرد مابین انها از بابونه می گفت...کوهها پر از گیاهان دارویی بود . حداقل گل بنفشه را به راحتی می شد دید. به بچه ها می گم من انقدر سبزه دوست دارم حتما یه پیوند عمیقی با علف خورها دارم. فردین می گه منم یه علف خوری با پیوند ها دارم! آرزو می گه من یه پیوند عمیقی با گوشتخوارهای خونخوار دارم ..


قبل از فولاد محله به چشمه دایره شکلی رسیدم که دورتادور ان درختان بید بودند. بدجور زیبا و مقدس بود این چشمه وسط ان زمینهای خشک...پدری با کودکانش انجا توت فرنگی می فروخت و گفت که اب چشمه نوشیدنی است و دو متری هم عمق دارد اما چون تهش گل است نمی توان در ان شنا کرد و این وسط فردین به پسر مرد اموزش بازارگرمی می داد: ببین باید دو تا دستت رابکوبی به هم و داد بزنی توت فرنگییییییییییییی

بعد از خوردن نان و پنیر و گردو به راه افتادیم و حالا

فردین داره به یه وانت گوسفند فیس می ده که دلتون بسوزه من جلونشستم




۱۲ خرداد ۱۳۸۹

خرید ساز قبل از شنیدن صدایش؟!!!

شیرین دو جلسه کلاس سه تار رفته. امیر 13 ساله داره سه تار درس می ده. دوتاشون تو خونه من همدیگر را دیدن و امیر شروع کرده با ساز شیرین به زیبایی نواختن.
من حسابی رفته بودم تو حس اما شنیدم که شیرین خیلی جدی زیر لب با خودش زمزمه میکرد: یعنی اخرش اینقده صداش بده ؟ باید یه ساز دیگه رو شروع کنم


تبصره: شقایق های دشت کالپوش تموم شدن؟ میامی غیر از این دشت جاهای دیدنی دیگر دارد؟

۱۱ خرداد ۱۳۸۹

مرگ نیکان

بعضی وقتا بعضی روزا به بعضی آدما که فکر می کنم می بینم که چطور میشه کسی روزهای زندگیشو، همین روزهایی که ما توش غر می زنیم و هدر می دیم را همین روزهایی که سرگرم بازی های زندگی می شیم ، اینقدر پر زندگی کنه
فریدون جنیدی یکی از این آدمها است
رفته بودم سخنرانی اش، عادتهاشو می شناسم .به جای تشکر همیشه می گوید "سپاسگزار"، دانشجوها را" فرزندان ایران زمین" صدا می زند و همیشه با آنان درباره"روح نیاکان" صحبت می کند. هیچوقت بابت تدریس یا سخنرانی پول یا هدیه نمی گیرد چون آن را "خویشکاری" خود می داند و نه وظیفه
پنجاه سال است درس می دهد و سی سال روی شاهنامه کار کرده است و مدام ترجیع بند سخنرانی هایش به فرزندان ایران زمین این است : شاهنامه بخوانید شاهنامه بخوانید شاهنامه بخوانید
و مسحور می کند همه را با کلماتش
آخر سخنرانی اش گفت چند بیتی از شاهنامه که با این روزهایمان می آید می خواند
چپ و راست هر سو بتابم همي سرا پاي گيتي نيابم همي
يكي بد كند نيك پيش آيدش جهان بنده و بخت خويش آيدش
يكي جز به نيكي زمين نسپرد همي از نژندي فرو پژمرد

این جملات فردوسی است بعد از آنکه سیاووش را سر بریدند

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...