صدای حمیرا در وسط فرهنگسرا طنین انداز شده بود و من با رذالت تمام گوشی را دردست گرفته بودم و وسط سالن داد می زدم: اقای موسوی موبایلتون...
یه آقای ریشو، قد کوتاه و عینکی هراسان از سالن بیرون دوید تا صدای موبایلی که برای شارژ گذاشته بود تو دفتر را خفه کند و با دستپاچگی میگفت: این پسرم دیشب ...