۱۸ مرداد ۱۳۹۵

در فردوسي زميني

جاده در حال ساخت بود و مرد شادمان از اينكه پروانه تركي مي فهمد، وراجي مي كرد. نفهميديم شغلش چيست اما بين اذربايجان و گرجستان و تركيه در رفت و آمد بود. مي گفت كه هيج ماشيني از اين جاده به باتومي نمي رود و شما را چون گرج نبوديد سوار كردم، گويا علاقه اي به اين كشور ندارد. مي گفت كه زماني فارسي بلد بوده اما از بس حرف نزده يادش رفته، حالا بعضي كلمات را هم مي دانست، چطوري خوبي چه خبر
اهنك تركي مي گذاشت و ترجمه مي كرد و من چك مي كردم در حال دزديدنمان نباشد
كه ديدم اصلا رفت يك جاده ديگر كه از وسط جنگل رد مي شد، حقيقت اينكه ما خودمان قصد نداشتيم مستقيم برويم باتومي و مي خواستيم شهرهاي مسير را ببينيم بنابراين مخالفتي نكردم، ضمن اينكه هرجا از ان ماشين پياده مي شدم احتمالا تا سه روز بعدي ماشيني رد نمي شد
رسما جنگل بود
بامزه اينكه ما جنگل بورجومي را حذف كرده بوديم و حالا دقيقا از وسطش داشتيم رد مي شدم، حالا اين وسط بارون هم گرفت، مرد رفت برامون نوشابه خريد و من نگراني ام را به پروانه انتقال نمي دادم ، شايد چون راننده گرج نبود آن ارامش هميشكي درون ماشينهاي گرجستان را نداشتم.
جاده باريك و باريكتر شد و ارتفاع زياد و زيادتر، يك جا كه مرد نگه داشت من دنبال وسيله اي براي زدن او مي گشتم  اگر خواست در سمت ما را باز كند كه معلوم شد رفته دستشوي گلاب به روتون
بالاتر كه رفتيم مرد شروع كرد از زيباي هاي مسير گفتن و تمام ترس من از بين رفت 
مي گفت اينجا مه لاي درختها مي پيچد، مي گفت اينجا هميشه چشم انتظار آهو و گوزن هستم كه از جاده عبور كنند، گلها را نشانمان مي داد و مي گفت خواصشان چيست، ناراحت بود كه مه نمي گذارد دره عميق را ببينيم
حالا بدون ترس فرصت داشتم كه ببينم، تا مدتي درختها اجازه نمي دادند منظره را ببينم اما ارتفاع آنقدر زياد شد كه ناگهان درختها تمام شدند و وسعتي بي انتها در زير پايمان گسترده شد
مي دانم كه مي دانيد ، بارها گفته ام طبيعت مانند كودكان مي فهمد كه دوستش داري يا نه، مي تواند كمكت كند يا آزارت دهد  و به من لطفي بيشتر دارد، زيبايي هاي نهاني اش را ناگهان نشان مي دهد
انقدر بالا آمده بوديم كه شهر چون نقطه نوراني در آن انتها بود، از انجا تا جلوي پاي من رديف به رديف كوههاي جنگل پوش در رنگهاي از كمرنك به پررنگ جلو آمده بودند و اينجا مرتع بود سبز و گاوها و تك درختي پيشراول جنگل
حالا اضافه كنيد ، مه و ابري كه لابلاي اين فاصله ها به سمت آسمان كشيده شد
نمي دانستم سپاس گذار كدام آسمان و زمين باشم؟ بركت از كجا به سوي من روانه مي شود كه طالع آن را دارم كه در پايان باران و درخشش اولين اشعه از زير ابرها بر روي اين گسترده سبز ، اينجا بر روي بالاترين نقطه كوه ناظر اين همه باشم ، مگر مي شد جلو اشك را گرفت؟
مرد نگه داشت و گفت پياده شويد و عكس بگيريد
در ان افسانه حقيقتي نهفته است، خدا حقيقتا تكه اي از بهشت را به اين مردم گرجستان  داده است اما نه به دليل فراموشكاري اش كه گمان مي كنم ساكنان اين سرزمين شايسته اش بودند.

۱ نظر:

فرشته گفت...

چی بگم؟!
آنچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...
نوش جان

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...