۱۰ مرداد ۱۳۹۵

گذرگاه هاي بهشتي

بيدار كه شدم جداره داخلي چادر نم گرفته بود، زيپ چادر را كه باز كردم شگفت زده با جنگل مه گرفته روبرو شدم، از همان گوشه در زير كيسه خواب داخل چادر به چرخش مه نگاه مي كردم، انقدر كه ديگر طاقت نياوردم و بيرون آمدم.
مي دانم كه مي دانيد ، جاده روستايي و مه ، بوي  علف و صداي گاو و رودخانه  پرخروش
در بالاتر از مهمانخانه يك موزه با ساختماني سنگي و زيبا بود كه بسته بود، پير زني گاوهايش را در براي چرا آورد در حالي كه بافتني مي كرد، دو مرد جوان ، پسركي را سوار اسب كردند و او يال اسب را نوازش مي كرد، زني با تبر چوب مي شكست و پيرمردي به بيرون پنجره خيره شده بود.
كنار رودخانه رفتم، گلهاي زرد و صورتي و سفيد با عطرشان پراكنده در هوا، به كوههاي روبرو خيره شده و از هيجاني كه امروز در انتظارم بود به خود لرزيدم.
برگشتم به چادر و پروانه هنوز خواب بود، زياد اذيتش نمي كنم براي بيدار شدن احتمالا به ياد رهاي خوش خواب
زير درختان نشستم سيب و هلو و نان مربايي را به عنوان صبحانه خوردم و به سراغ پيرمرد مهمانخانه رفتم كه گاو زخمي اش را دوا زد، طناب قوچش را جابجا كرد و به سبزي هايش رسيد.
هوا گرم شد و رفتم داخل چادر تا ان همه لباسي كه شبها روي هم مي پوشم را دربياورم كه پروانه هم بيدار شد، خيلي بامزه است، خيلي جدي صبح به صبح آرايش كامل مي كند، با اينكه خودم صبحا خيلي هنر كنم صورتم را بشورم در سفر، از اين جور آدمهاي تر و تميز خوشم مي آيد، طفلك خبر ندارد چه روزي در انتظارش است( آيكون خنده هاي شيطاني)
صبر كردم كه آفتاب بيايد و چادر را خشك كند و جمعش كرديم. از خانم مهمانخانه خداحافظي و تشكر كرديم كه اندكي شرمنده و نگران ما بود.
به راه افتاديم، كمي با كوله پياده روي كرديم و ماشيني نبود براي هيچ هايك ، پروانه زود خسته مي شد، برخلاف روزهاي اول كه انرژي اش بيشتر از من بود حالا مدام چشم به جاده و ماشين داشت.
منهم كه غرق منظره بودم تا ماشيني از راه رسيد، خانواده اي فرانسوي كه در همان مهمانخانه ساكن بودند، مادر و پدر و يك دختر كوچك. دخترك در سكوت كتاب مي خواند و سوفي با ما صحبت مي كرد، از ايران و طبيعتش مي پرسيد و بالا مي رفتيم
خب اينجا ديگر من بايد به جستجوي كلمات بروم
مسير هيچ شباهتي به هر انچه كه من ديده باشم نداشت، كوهها بودند، دور و بلند و سبز، ابرها بودند و اسمان اما همه در اندازه هايي غيرعادي بزرگ، بلند دور
نمي توانم ميزاني براي مقايسه بدهم، نمي توانم توضيح بدهم، گلها همه جا بودند و مدام بيشتر مي شدند، زرد ، سفيد، بنفش و صورتي، اخواع متفاوتي از گل بنفش وجود داشت
همسر سوفي چند بار نگه داشت تا سوفي عكاسي كند، يعني من بسيار سعادتمندم كه اين مسير را با اين خانواده رفتم ،  دقيقا در زيباترين نظرگاه ها مي ايستادند، نمي توانستم فرياد بزنم و يا به شيوه قديمي گريه كنم، فقط مدام بازوهايم را فشار مي دادم كه بتوانم تحمل كنم
گمان مي كنم فقط كساني مي توانند بفهمند كه من چه مي گويم كه كوههاي قفقاز را ديده باشند
ايستادن در بالاترين نقطه آسمان و نگاه كردن به دريايي از كوههاي سبز پشت سر هم و شيارهاي سفيد رودخانه و آبشار
يكي از توقف گاه ها جايي بود كه تو در بالاترين نقطه اي بود كه بالا آمده بودي و يك قدم بعد بايد سرازير مي شدي، دره اول جنگلي پر از ابشار بود مي چرخيدي، دره دوم كوههاي بدون درخت سبز پوش بودند، سراسر مخمل سبز
گمان مي كنم كه زمين هنگام هبوط آدم اين چنين بوده است، اين چنين بكر و خالي از هر نشانه حضور آدميان
و آن بالا، روبروي آن دو تصوير متفاوت و حيرت انگيز، من  آدمي رانده شده از بهشت نبودم، كه بهشت سكونتگاهم بود
من به ليلا مي انديشيدم زني كه در اساطير مسيحي، قبل از حوا آفريده شده بود، از گِلي جداگانه و  آدم را به همسري نپذيرفت، او سيب را نخورد و رانده نشد كه آدم را رها كرده و به ميل  خود به روي زمين آمد و زندگي در اينجا را به آن بالا ترجيح داده است.

۱ نظر:

امین گفت...

یعنی به قدری زیبا مینویسی، به ققققددددری زیبا مینویسی، سبک، دلنشین، عاشقانه، پر از احساس، پر از عشق، پر از روشنایی...
این سفرنامه ات با تمام سفرنامه هات فرق داره. اصلا معلومه انگار مثل اینایی که مات و مبهوت شدن و دارن حرف میزنن و دست خودشون نیست چی دارن میگن.
گذاشته بودم تا چند تا مطلب که بنویسی بعد پشت سر هم بخونم. این یکی دیگه اشک منو در آورد...
خوش بگذره بهت. بهتون. به پروانه بگو ادامه بده! منی که نه دیدم و نه شنیدم یک ساعته غرق جمله های تو شدم. ممنون که چنین حس خوبی دادی. ممنون.
آدم دوست داره با شما بره سفر. بره بره بره... ...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...