۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

گیس طلای پرحرف

این منشی ط ب سوزنی هر وقت من وارد میشم خنده اش می گیرد.

آخه تو این مطب همه به زمزمه حرف می زنند و به آرامی راه می روند و منشی هم در سکوت بادکش می گذارد و برمی دارد. دکتر هم خیلی ملایم و متین احوالپرسی می کند وسوزن می زند و مراجع در سکوت به موسیقی ملایم گوش می دهد تا منشی بر گردد و سوزنها را بردارد.

حالا هر وقت من می یام به جای منشی خود دکتر بادکشها وسوزنها را بر می دارد تا فرصت بیشتری داشته باشیم تا با پیرمرد درباره فوتبال وسیاست و سینما بلند بلند حرف بزنیم وبخندیم ...

و من همیشه با شرمندگی از نگاه موجودات ساکتی که در اتاق انتظار نشسته اند از کابین بیرون می یام و منشی می خندد و سر تکان می دهد.

و من با خودم قول می دم هفته دیگه اینقدر حرف نزنم ...


۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

شیرین ترین سیب دنیا

تابستان بود. در شهر عزیز سنندج . خسته وتشنه به دکه کوچک و باریک آب میوه فروشی وارد شدم. فقط به اندازه یک نیمکت جا داشت. روی آن نشستم و بعد از سفارش شیرموز سرم را به دیوار تکیه دادم.
پیرمرد یک سیب کوچک قرمز رنگ را با چاقو باریکی نصف کرد و بدون کلام روی میزم گذاشت.

بعد به دنبال درست کردن شیر موز رفت...

۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

نوآوری در مثال

وسط خشم از دعوائی که با خواهرش داشته با عصبانیت می گه: حالا تازگی ها شده واسم احمدی نژاد مدام برام نامه می ده

خب دیگه نبایدانتظار دلداری داشته باشه از منی که خنده ام بند نمی یاد

۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

می گویند به یک معجزه بیشتر شبیه است


آن زمان که در اروپا از این موزه به اون موزه می دویدم و به دنبال دیدن آثار باستانی وهنری بودم. مدام دچار احساس سرخوردگی می شدم. سالها چیزی را در ذهنت تخیل کرده بودی وزمانی که با واقعیت روبرو می شدی بسیار ساده تر از تصورت بود....
هیچوقت احساس سرخوردگی ام را جلوی تابلو مو نا لیزا فراموش نمی کنم. زمانی که نفس زنان راهرو ها را پشت سر میگذاشتم تا به او برسم و دیدمش، بسیار کوچک و دور ...و انبوه توریستها که دوره اش کرده بودند در یک راهرو باریک.
اما دربین آن همه تلخکامی ها یکی بود که همه را جبران کرد:
در فلورا نس بودم و باز هم با ضربان قلب گالری ها را رد می کردم تا به او برسم. از درگاهی رد شدم و چرخیدم
در دو طرف تالار مجسمه های ناتمام میکل آ نژ بود که ضربه های اسکنه او هنوز بر آن بود(باور می کنید ضربه های اسکنه میکل آ نژ؟) مردمی که در سنگهای بزرگ مرمر گیر کرده بودند و تا پایان دنیا راه نجاتی برایشان نبود که دیگر میکل ا نژی نیست....
دستهای مریم که کامل شد بود و سنگینی جسد مسیح را بر رویش می شد حس کرد، موسی که از درون سنگ با درد به بیرون چرخیده بود و...
در آن انتها دا وود...
روبرویم ایستاده بود.انگار که مشتی بر سینه ام خورد. بالا بلند با همان نگاه که خشمی ترسناک در آن می جوشید...عجیب نبود اگر لحظه ای دیگر او –داو ود- فلا خن را به سوی من – جا لوت- پرتاب کند .
می دانستم چند برابر اندازه عادی است اما انتظار این همه عظمت را نداشتم
دستهایش وچه دستهایی...
می گویند که دستهای میکل ا نژاست... تا مدتها نمی توانستم به او نزدیک شوم ...به تدریج و بااحتیاط در نزدیکی اش روی نیمکتی نشستم تا بتوانم این همه را در ذهنم جا بدهم
و به انگشت های پایش نگاه می کردم و عصبیتی که آنها را در هم می فشرد و زمان در انتظار حرکت داوود متوقف می شد
هیچوقت نتوانستم نبوغ را درک کنم....

۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

بشر دوپا


امروز در یک جلسه ای یک دکتری یکسری نظراتی می داد که برای درک آن باید سه کار مهم در ذهن انجام می دادی:
- ترجمه کلمات انگلیسی که فراوان استفاده می کرد.
- جایگزینی "ر" به جای "غ" هایی که به شیوه فرانسوی ها بیان می کرد.
- تبدیل کلماتی که با لهجه ترکی ادا می شد به فارسی ...
نتیجه این شد که آنقدر جذب فعالیت شدید ذهنیم شدم که یک کلمه از نظراتش را نفهمیدم.
طفلکی ...

خیلی کارش سخت بود ها... همش فکر می کردم هیچ بازیگری نمی تونه همچین میکس محشری انجام بده ..شما سعی کن ببین می تونی ...

دیدی نشد

۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

سبز ناگهان

این درخت پشت پنجره من داره با سرعتی شدید برگاشو منفجرمیکنه. چند روزه برجستگی های روی شاخه تبدیل می شن به جوونه و بعد یه برگ نرم ونازک سبز پسته ای...باور کنید می شه رشدشو با چشم غیر مسلح دید ...فقط باید بی کار باشی و یه یک ساعتی بهش زل بزنی وا گرنه یه کوچولو بری تو اتاق خواب و برگردی می بینی: پوق...
یه برگ زد بیرون...
باز دور از چشم من اه...

۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

غم جانگداز


خواهرک زنگ زده شاکی که مامان موقع دیدن فیلم کازابلانکا خوابش برده!

مادرک هم می گه: ووی ولوم بوکُن ،اسفناجوم سوخته بود، غممون گرفته بود

۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

بعد از ظهر سگی


فرسوده می شم در اصطکاک این زره خاردار که به خودم بستم.
روزمره گی می کنم بسا شادتر و مفیدتر از روزهای دیگرم و روزهای دیگران
اما لحظاتی هست که به بیهودگی این همه رنج فکر می کنم
چاره ای جز روزه داری نیست که شاید در پایان آن ببینی که رها شده ای...
هیچ راه دیگری نیست
اما بعضی روزها مثل امروز شانه هایم ،تنم و زانوانم نا ندارند.
بهار پشت پنجره است و قمری هم همانجا و باد در درختان و
من نفس عمیق می کشم... نفس می کشم تا درد بگذرد...تا زره اندکی جا باز کند و من دوباره از روی این صندلی بلند شوم بدون هیچ امیدی به داشتن انچه که نداشته ام

۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

عشق ترکمون زدن


شیرازی ها به " پنهان کردن خرابکاری" میگن "گِل رو گُو کِردن" ولی من نمی دونم چرا همیشه برعکس می گم"گُو رو گل کِردن"
تحلیل روانشناسی اش چی می شه؟

۳۱ فروردین ۱۳۸۸

خنگولهای دوست داشتنی


امروز شاهکار بودن

- موسس سلسله امویان که بود؟

- عباسیان!

حالا تازه این اولش بود...

- سلسله امویان توسط یک سردار ایرانی شکست خورد که اسمش ؟

- آرش کمانگیر

- کاوه آهنگر

- بهرام گور

- بهرام چوبین

- امام علی

و به خدا یکی هم به زمزمه گفت:یزید

۳۰ فروردین ۱۳۸۸

این موجود غیر قابل پیش بینی

برنامه ای در ماهواره است که یک جور مسابقه است که چند تا دختر برای بدست آوردن یه پسر و یا برعکس تلاش می کنند.در صورت موفقیت پول خوبی نصیبشان خواهد شد.
خیلی برام جالبه این برنامه. شبیه یه آزمایشگاه انسانیه و شاید حتی تحقیر آمیز ...به خاطر پول یا عشق (و ثکث احتمالا) آنان به تدریج شخصیتهای پنهان خودشان را نشان می دهند. یک جوری این دوربین که همیشه و در همه جا وجود دارد شبیه به یک خدای کوچک است و از دلهای همه خبر دارد و چه رذالتها و حسادتها ..ترسها و شجاعت ها...
انچه که برای من جالب است مواردی که رفتار ادمها در این ازمایشگاه انسانی محاسبات برنامه ریزان را بهم می زند.
مثلا دختری که پول را برغیرقابل مقاومت ترین پسر دنیا ترجیح داد ویا موجود لاغر مردنی که می تواند در صخره نوردی از همه جلو بزند.

۲۹ فروردین ۱۳۸۸

گویا مجید جان هنوز زنده است


- نگو فیلم ثکثی، بگو پورنو
- اون که یه جور دیگه است، اسب داره وتفنگ
- اون وسترنه
- وسترن که علمی تخیلیه
- اون ساینس فیکشنه
- اونکه درباره مده
- بابا بی خیال هر چی می خوای بگو

۲۸ فروردین ۱۳۸۸

قدرت سینما

مادرک داره با دقت فیلم شل وی دنس را نگاه میکنه و با حیرت می گه: چوجور میشینن فکر می کنن، داِخل آدما رو می ریزن بیرون!

۲۷ فروردین ۱۳۸۸

جوجه تیغی

برای اولین بار رفتم ط ب سوزنی

تجربه عجیبی بود اما به آن اندازه ای که فکر می کردم هیجان انگیز نبود. اول یه چیزهایی مثل بادکش به پشتم وصل کردند که کمی درد داشت. بعد از چند دقیقه آنها را باز کردند و سوزن زدند.به سرم دستها کمر شکم و پاهایم. دیدن سوزنهایی شل و ول در پوست مدتی سرگرمم کرد. دردی نداشت فقط از جای یکی از سوزنها هنگام جدا کردنش خون آمد.

در اتاق آویزی با تصویر دو ماهی سیاه و سفید چینی بود. یینگ و یانگ و از تنها اتاقی که صدا در می آمد کابین من بود از بس با دکتر درباره برنامه بی بی سی فارسی درباره طبهای مکمل وراجی کردیم.
فعلا که خبری نیست منتظرم ببینم در جلسات بعد اتفاقی رخ می دهد. دکتر می گفت این ماجرا تابع قانون یا همه یا هیچ است.

امواج مثبت می فرستیم که همه باشد.

۲۶ فروردین ۱۳۸۸

اوسکل نام پرنده ای است به نام شهره؟

خوشگلم و شیطونی هام زیاده
عالمی تو کف قد بالام
بی خودی غر می زنم
گیر می دم و هرچی باشه می شکنم

آقا این همه دری وری توی یه کلیپ؟ ایول داره به خدا


۲۵ فروردین ۱۳۸۸

اختلال دو قطبی

وای که بر خلاف دیروز امروز چه روز خوبی بود
بنده چند کار بسیار مهم و مشکل انجام دادم که فقط شیرازی ها متوجه سنگینی آنها می شوید:
پیگیری چاپ یک مقاله علمی پژوهشی
پیگیری چاپ یک مقاله علمی ترویجی
زنده کردن پول شرکت در یک همایش
گرفتن عکس پرسنلی جدید
واریز پول اجاره خانه
پرداخت قسط عقب افتاده چهار ماه بانک
خرید چیزی های ریز و کوچکی که همیشه فراموشم می شد و هزاربار یادداشت کرده بودم و نخریده بودم.
رفتن به حمام بالاخره!
و همه به این دلیل که امروز هوا خیلی خوب بود....
پنجره من به فاصله کوتاهی هم رقص برف دید و هم رقص برگ

یکسری کارها هم کردم برای لذت بردن بیشتر از این روز:
توی خیابون ول گشتن و مغازه دید زدن و کفش امتحان کردن (پام داره به مرور زمان کوچکتر می شه یه روزی 38 بود بعد شد 37 امروز به خدا کفش سایز 36 اندازه ام شد)
خرید چغاله بادوم و توت فرنگی(اوممممم)
خرید دو دسته گل از گلفروش خیابانی و هدیه دادن یکی از آنها به پیرمرد راننده(آخه نفسها ی عمیق می کشید تا عطرو حس کنه و کرایه را هم با دقت حساب کرد 225 تومان)
گرفتن چهار تا کارتون کاغذ A4 به قصد چسباندن روکشهای رنگی روی آن و تبدیل آنها به جعبه های نگهداری فیلمنامه ، یادگاری ها،لوازم تحریر و مقالات(ذوق ذوق ذوق)
تعمیر آباژور هال(یه دو سه ماهی است که لامپا تو هوا آویزونند). همینجا اعلام می کنم هر نوع هدیه ای از نوع آباژور(لوستر؟) کاغذی می پذیرم.
به قول اون خرگوشه عروسکی تو کارتونش: خدایا به خاطر این روز ازت متشکرم

تبصره: این وسط در یک جلسه انتخاباتی هم شرکت کردم که بهش فکر نمی کنیم


۲۴ فروردین ۱۳۸۸

شیدا


وسط غوغای کف زدنها و موسیقی و صدای سخنران، دوستم را چند صندلی آن طرف تر دیدم. شادمان به سمتش خیز بر داشتم و خیلی،خیلی طول کشید تا به یاد بیاورم که او زنده نیست..
دوباره روی صندلی نشستم و با وحشت به دختری که تا این حد بی رحمانه شبیه او بود نگاه می کردم، فرم دهانش وقتی بهم می فشرد ،شانه هایش و مدل ایستادن و سر تکان دادنش ..حتی برق چشمانش هم همان بود.
وسط آن همه جمعیت چندان تنهایی عظیمی در اطرافم ایجاد شد و حسرت که دلم را چنگ می زد.. حسرتی دردناک که می دانی هیچوقت، هیچوقت ،هیچ کس،هیچ کس نمی تواند جایگزین کسانی شود که دوست داشته ای و از دست داده ای.

۲۲ فروردین ۱۳۸۸

از رو نمی ره که


دخترخاله اومده یواشکی به من میگه:
-خواهرت فیلماتو دزدیده !
-از کجا فهمیدی؟
-آخه به من گفت بیا شمال اینقده فیلم داریم..
-زیر آب خواهرِ منو می زنی؟
-نه! گفتم حواست به فیلمات باشه
-خودم بهش دادم فیلما رو..
-!!!؟ خودت دادی؟ خوب کردی، فیلمات برن شمال کناردریا یه هوائی بخورن

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

یک دانشجوی به شدت کوشا

کارهایم را در چهار بخش مقالات، روزمره، سفر و سینما تقسسیم بندی کردم و به دیوار کنار میزم چسباندم ..

مدتی بعد دیدم در هیچکدام از لیست هایم اثری از آغاز کار بر روی تز دکترا نیست!

۲۰ فروردین ۱۳۸۸

مجددا همونا


- به همین علت معابد را شبیه کوه می ساختند تا به خدا نزدیکتر باشند چون گمان میکردند که خدا در کجاست؟
- در کوه ...
- بمیرید !در آسمان

۱۹ فروردین ۱۳۸۸

۱۸ فروردین ۱۳۸۸

اشتب


-ا خوابی؟ تو که همیشه 12 می خوابیدی!
- منو با کی اشتباه گرفتی؟ همه میدونن من ده خوابم
- ای عباس چرا صدات عوض شده؟

۱۷ فروردین ۱۳۸۸

اقا من به آینده این مملکت امیدوارتر شدم


در یک جلسه ای رسمی ستاد انتخاباتی یک کاندیدا من در سخنان گهربار اعضای ستاد متوجه نکات ارزشمند بسیار زیادی شدم:
1- دلایل پیروزی اوباما حضور دو دختر ثکصی بوده که بر روی لباس زیرشان (من می گم زیر اونا چیز دیگه گفتن)شعارهای تبلیغاتی نوشته بودند.
2- یکی از خانمهای ستاد به شوهرش اجازه رنگ کردن موهایش را نمی دهد.
3- زن کاندیدا اگر نمی خواد با شوهرش همکاری کنه باید طلاق بگیرد
4- قحط الرجال شنیده بودید؟
5- آقا همه بوققققققققققققققققققققققققققققققق

۱۵ فروردین ۱۳۸۸

۱۴ فروردین ۱۳۸۸

لطفا کامنت نگذارید

مادرک صبح زود از خونه رفت بیرون.شب قبل تا صبح در خواب ناله می کرد. به خواهرک می گم فکر کنم آقا بزرگ اینا صداش کردن رفت قبرستون. خواهرک گفت: با این عجله ای که اون رفت فکر کنم صداش نکردن ، داد زدن!
مادری ظهر شنگول اومد گفت: ها صدام کِرده بودن، رفتم دیدم همشون بودن، به آقام گفتم :می بینی من تو ای شهروم چقدر غریبم؟ آقام گفته: پس من کیم؟
درد می کشم از اینکه که نمی توانم کاری بکنم. من نمی توانم راهی پیدا کنم که این خانواده اندکی خوشبخت تر باشه. من سالهاست که فرار کردم. از اونجا که تحمل دیدن و یا حل کردن مشکلات اونها را نداشتم همیشه فرار کردم. اینجا در این خانواده و فامیل مکانیزم درد و رنج آنقدر پیچیده است که اتفاقا اگر دخالتی درش بکنی اوضاع از اینی که هست بدتر می شود. در برای سالها فقط پدرِپدرم تنها کسی بود که من در قبرستون قدیم داشتم. موجودی که حتی پدرم هم خاطره ای از او نداشت. امسال در آنجا وحشتزده به تعداد فراوان مُرده هایم نگاه می کردم و فکر می کردم نفر بعدی کدام یک از عزیزانم خواهد بود؟
بعضی وقتا خرافاتی می شم و به نفرین قدیمی فکر می کنم که میگویند این فامیل دچارش شده.تمام این دو هفته در استرس کامل بودم. اتفاقهای بدی افتاده بود که نباید می گذاشتم مادرک بفهمد. تمام تلفنها را کنترل می کردم و لحظه ای تنهایش نمی گذاشتم تا امروز که برگشتم تهران...و نگرانم در این دو سه روزه تا وقتی که بروند خبر دار شود...
دیدن مادرک دردناک است که روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شود.در لحظه هائی که من نیز کنترلم را از دست می دهم و آزارش می دهم چنان تنها و درمانده می شود که قلبم تکه تکه می شود. به آینده ای نزدیک فکر می کنم، که خواهرک هم او را تنها خواهد گذاشت و او باید در این فضای نفرین شده بماند .می دانم که اخلاق تند من و زخمهای قدیمی ام مانع از این می شود که بتوانم با او در دراز مدت زندگی کنم و او خیلی ضعیف شده و من اصلا

۱۳ فروردین ۱۳۸۸

سیزده بدر



همین



دیروز مادرک به همه ما اصرار کرد که برای یه گربه مریض که تو کوچه پشتی دیده بود گوشت ببریم که ما به خاطر سرما وبارون همه مون تنبلی کردیم و نرفتیم
امروز آبجی بزرگه با خواهرک چت می کرد بهش گفت که قوزک پاش شکسته، مادرک هراسون به سمت اتاق خواهرک می دوید و می گفت: دیدی دیشو واسه او گوربی پا شِکسسو گوشت نریختم حالو پای ای دختروشِکسسه..
نیم ساعت بعد مادر با این گل که برای من چیده بود برگشت. رفته بود گربه را پیدا کنه وگوشت بهش بده . غمگین و خسته گفت که پیداش نکرده...

۱۲ فروردین ۱۳۸۸

ضیافت عطر




عصرها می رم اینجا..دور از مردم می شینم و صداها وعطرها وطعم هارا جذب میکنم



بوی خنک چمن..عطر دیوانه کننده شب بو و بنفشه و صدای آب ،

و ... بهار نارنج...بهار نارنج ...بهار نارنج



با طعم گس چغاله بادام شور در دهان

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...