۹ بهمن ۱۳۸۶


حائری امام جمعه شیراز از نمایشگاه ماشین الات بازدید می کرده پدر دوستم داشته یه ماشینو توضیح می داده با لهجه شیرازی غلیظ گفته: حاج آقو ایی ماشینو مرگ بر امریکا حالیش نیست بایه روغن امریکویی به خوردتش بدن عینه کارنم کنه
پدر دوستم را زودتر از موعد بازنشسته کردن

ترجمه به درخواست شما:

حاج اقا این ماشین مرگ بر امریکا متوجه نمی شه باید روغن امریکایی استفاده کنه و اگرنه کار نمی کنه

۸ بهمن ۱۳۸۶


امروز از خواب بیدارم شدم وبا دقتی فوق العاده لباس پوشیدم وحتی شال گردنم را اتوزدم !آرایش کردم و حتی جلوی موهایم را ژل زدم! ...با راننده تاکسی در باره اسکناسهای کهنه شوخی کردم ..برای بستن قرارد داد همایشی که در آن مقاله دارم به فرهنگستان هنر رفتم ویا سه کارمند خسته وکسل آنجا گفتگویی شاد را آغاز کردم.. دم در دانشگاه ترم یکی ها ی در حال خروج را اذیت می کردم که ورود وخروج را باهم قاطی کرده اند ...و دقیقا جلوی در حراست یک ترم بالائی ازم شماره تلفن خواست وبه او شماره دادم!
منشی دکترم را در خیابان دیدم ومدت طولانی مرا در آغوش کشید و بوسید ...خانم چادری مسئول خوابگاهها درمورد کمر باریکم به من تبرک گفت ...توی دانشکده ا با خدماتی ها درباره دزدیدن کامپیوتر های که داشتد شماره اموال می زدند شوخی کردم و آنها مدام برایم چای آورند... با رئیس دانشکده چنان گفتگوی داغی به راه انداختم که کلاسش شروع شده بود و نمی گذاشت از اتاقش بیرون بیایم ... حتی خانم بداخلاق مسئول پژوهش به من گفت که هر جوری شده مرا برای فرصت مطالعاتی به خارج می فرستند
الان در خانه هستم و به آن جریان شادی فکر می کنم که امروز ناخوداگاه به هر کسی که دیدم انتقال دادم و ناگهان به یاد اوردم ... دلیلش را خواب دیشب
دیشب خواب کسی را دیدم که نمی دانم کیست...نمی دانم چه گفتیم... فقط آنقدر شاد و عمیق بود که هنوز هم با بیاد آوردنش لبخند می زنم ... پلورری سیاه پوشیده بود ...روی نیمکت نشسته بود سردش بود و دستهایش را بین پاهایش گذاشته بود و وقتی می خندید دندانی کج پیدا می شد ...و خنده هایی گرم ...چقدر شبیه تصویری بود که من از پدرم در کودکیم به یاد دارم و همچنین عمویی که مرا به موتور سواری می برد و همبازی کودکی ام سهیل ..مخلوطی از همه آنها بود و نبود ...آن دوستی آنقدر عمیق بود که فقط در خواب امکانپذیر است ...مثل یک پتوی گرم در زمستانی سرد سرد سرد

۵ بهمن ۱۳۸۶


امشب رفتم افرا
من برای اولین بار تئاتری از بیضایی را دیدم ...مدتها بود که چنین آرزویی داشتم وسرانجام شد
خیلی نگران بودم ...نگران اینکه منِ بی اعتماد به تئاتر ایران نکند که تئاتر او را هم مانند اکثر نمایشهایی که دیده ام ...دوست نداشته باشم ...
اما به محض اینکه اولین نور روشن شد..همان راز همیشگی ...راز جادوی این پیرمرد ...
یه لحظه وسط تئاتر متوجه شدم دارم تئاتر نگاه می کنم..یادم رفته بود...فکر کرده بودم واقعیه ...تئاتر بود ولی واقعی بود...
و اما
طبق معمول همیشه هم مایه مسخره دوستانم شدم ...من دو تا مشکل در تئاتر دیدن دارم یعنی سه تا ..یکی اینکه اولش وسطش و آخرش جیشم می گیره دوم اینکه از تاریکی سالن می ترسم وقتهایی که همه چراغها خاموش می شه سکته می کنم تا روشن بشن وسوم اینکه ... اشکم تو مشکمه!
می دونم زشته، خنده داره، مسخره است ...بعضی وقتا اون صحنه ای که من دارم براش آبغوره می گیریم اصلا گریه دارنیست ...وبقیه دارن مثل ادم نگاه می کنن ومن معلوم نیست توضمیر ناخوداگاه احمقانه ام با چی تداعی معانی و(یا شاید تداعی خاطر کردم) و عین خر ...دقیقا عین خر عر می زنم ...البته حداقل پریسا دیگه می دونه وخودش دستمال بهم می ده اما این طفلک پیرزنی که بغل دست من بود خیلی ناراحت شد ضمن اینکه فکر می کرد چون من دارم گریه می کنم اونم بایدبکنه و طبعا نمی تونست و این صحنه وسط گریه مرا به خنده می انداخت ...اون صحنه که این پسر کوچولوی حیرت انگیز .. محمدرضا زادسرور زخماشو می مالید و می گفت: نه آقا دردنداره مگه ما بچه ایم ...هنوزم اشکمو در می یاره... همه ریمل هام هم از دست رفت...پریسا می گه: فکرکنم چون تو معلمی با افرا هم ذات پنداری کردی ..چون داستان شروع نشده گریه زاریت شروع شده بود...
مسخره اینکه من تا اخرین لحظه مرضیه برومند را نشناختم ...27 سال بوده که روسن نرفته بود...چه کرد...حال کردم از این زن ..چه کرد...این شازه خانم قاجار با اون قر دادن بامزه اش...
تنها خوبی ماجرا این بود که پای یه آقا را اساسی لگد کردم ودر این ضمن توبغلش هم رفتم.. فقط حیف که بعدا فهمیدم صاحب پا وبغل بهرام رادان بوده ...


همکارم زنگ زده می گه که با یه مردی دوسالی دوست بوده بعد پسره ازش خواستگاری کرد و اینم گفته که بهش فکر می کنه بعد ازیه مدتی پسره گفته که قبلا ازدواج کرده و همسرش از سرطان مرده!
دخترک اول قاطی کرده اما یه مدت بعد پذیرفته... بعد از یه مدت مرده گفت که یه پسر دهساله هم داره !!
این بار خانم بیشتر قاطی کرده و دیرتر پذیرفت اما بالاخره پذیرفت و رفته تو کار تحقیق قبل از ازدواج... به همسایه پسره زنگ زده و گفت که اون ازش خواستگاری کرده
همسایه گفته:
- اونکه قبلا ازدواج کرده!
- می دونم به من گفتن که خانمشون فوت کرده ..
- وا ...کجا فوت کرده من همین دیشب دیدمش!!!
حالا من هر کاری می کنم نخندنم نمیشه ...نمی تونم دلداری بدم ...اونم داره گریه می کنه ..انوقت من هی دارم می خندم...وای نمیدونم چی کارکنم...دارم می ترکم از خنده

۳ بهمن ۱۳۸۶

یه همکار بامزه خل وچل دارم… رفته اداره بیمه پرسیده:آقا شما هواپیما را هم بیمه می کنید؟
کارمنده جواب داده: داری؟

۲ بهمن ۱۳۸۶

مادرک عزیز



یه کارگردان اومده بود خونه که درباره فیلمنامه صحبت کنیم و همیشه زود می رفت این بار متوجه شدم که حضور مامان صدای قل قل غذا و گرمای محیط چنان جذبش کرده بود که از جا بلند نمی شد و وقتی مامان تعارفش کرد: بمونید برای شام ...وحشتزده متوجه شدم که نزدیکه بمونه!! سریع بلند شدم رفتم طرف در که دوزاریش بیفته : مامان خودمه ...شام خودمه با کسی قسمت نمی کنم

۳۰ دی ۱۳۸۶

آخیییییییییییی

تو اتاق خودمون(دانشکده به بچه های دکتری یه اتاق داده مثلا برای مطالعه!!!!) نشستم...پشت پنجره شاخه های لخ ت...آفتاب زمستونی روی من افتاده ...شوفاژ هم پاهامو گرم می کنه ...یه ناهار خوشمزه هم خوردم...غذای مخصوص سر آشپز...اسمش جوجه چینی بود اما همون مرغ خودمون بود...با خیارشور و هویج پخته و نخود فرنگی و سیب زمین سرخ کرده

حالا یه چایی می چسبه اگه این خدماتیه رو شیره سرش بمالم شاید بشه...بوفه دوره وسرد...اینترنت پرسرعت و مقاله ها در انتظار....

مگه یه آدم دیگه چی می خواد از خدا

به قول بهروز وثوقی تو قیلم کندو

:خدایا شکرت

با همان لحن و صدا شنیدید؟

۲۹ دی ۱۳۸۶



اسمم را در چند روزنامه چاپ کردند بابت همایشی که در آن مقاله و سخنرانی داشتم ...(که البته از سخنرانی فرار کردم..از سخنرانی بیشتر از مرگ می ترسم )حالا همه زنگ می زنند و با هیجان می گویند اسم مرا دیده اند...متوجه شدم شادی آنان به خاطر من نیست...بیشتر به این علت است که ناگهان ارتباطی بین خود و اخبار محیط پیرامون پیدا کرده اند به خصوص اینکه همه انها می گفتند : اسمتو به همه نشون دادم گفتم این چی کاره منه...از طریق من به این دنیا متصل شدن...عجیبه

۲۸ دی ۱۳۸۶

ضرب المثل شیرازی


دلوم امرو غضب کِرده به گوندوم نمی دونم سهود ِکی شوکو ندوم
من شرمنده ام اینم از اون ضرب المثلهای بی ادبی است. گوند همان عضو شریف است...معنی:
دلبرم مدتی است که به این قسمت بی توجهی می کند نمی دانم کوزه چه کسی را شکسته ام

۲۷ دی ۱۳۸۶

درختان آدمی


یکی از بازیگرام زنگ زده می گه:
دیدین که آدمها چقد رشبیه باغ چنار می مونن؟ مثل موهد(یه بازیگر دیگه ام که نمی دونم اسمش چیه ما همه بهش می گیم موهد) مثل جوی آب می مونه که تو باغا بی صدا و آروم می ره و وقتی صدا ازشون در می یاد که به یه سنگ می خوردن و قلپ صدا می دن و می رن تو باغ به همه کمک می کنن اما خیلی آرومن
اما نگار مثل چنارها میمونه چون بالهاش تو قصه هاست و رو بالهاش لونه کلاغا است اخه کلاغها هم از تو قصه ها می یان و اون لحظه که کلاغ می شینه رو زمین مثل او لحظه هست که قصه ها به واقعیت می پیوندد.. مثل زمانی که دسته کلاغها از روسر آدم ردمی شن وشما فکر می کنیدکه خواب می بینید.. ریشه اش هم تو زمینه دراز دراز هم است واون لحظه که رو زمینه اصغره(اسم مستعار یکی دیگه از بازیگرام که طبعا دختره)
وقتی من این حرفا را می زنم همه به من می گن که تو کلاغی که از تو قصه ها می یاد و واسه ما قصه می گه و من کلاغا را دوست دارن چون کثیفن!!!
گیس طلا: من شبیه چی هستم مائده؟
- شمامثل باد می مونید که تو باغ می یاد.. که برگا رابلند می کند.. می خورد زیر بال کلاغا و یه صدایی از باغ در می یاره ...خودشو را نمی فهمیم اما صدایی که از برگا در می یاد می فهمیم که باد داره می یاد اما هیچوقت نمی فهمم از کجا اومده.. کی اومده ..به کجا می ره ..اصلانمی فهمم کی بوده..اما جنگل چنار رو تکو ن داد و رفت
تو زندگیم هیچ کدام از تعریف هایی که از من شده به این شیرینی نبود...

۲۵ دی ۱۳۸۶


حالا که خواهرکم اومده پیشم ...دختر خاله زنگ زده من گوشی را برداشتم می گه :منزل خواهر گیس طلا...شما؟ مستاجرید؟ چرا تلفن بر می دارید؟ وا ...این دوره زمونه مستاجرا پررو شدن خودشون گوشی رو بر می دارن....
الان هم که دوتاشون اومدن خونه ام ... یکی شون برای من آموزش تولید صدای قورباغه گذاشته که با دست و بازو و...انجام می ده و صداها حقیقتا با یکدیگر فرق دارند و همه هم صدای قورباغه هستند! بامزه اسامی بود که روی صداها گذاشته بود :خشن،کودکانه ،فانتزی و...
دومی نشسته اینجا به دلیلی نامعلوم اصرار داره که خواهرکم به اونا بگه که علافن !!!بعد از کلی اصرار که بالاخره خواهرکم می گه :شما علافین... با خشم می گه: شما به ما می گی علاف ؟؟؟
توجه دارید که این دو تا هر دو دانشجوی فوق هستند وبه شدت جدی در دانشگاه و من همیشه فکر می کنم که هیچگاه هیچ مردی این طنز تصویری انان را نخواهد دید

۲۴ دی ۱۳۸۶

اتساع حدقه


- علی چرا بهنازو نبردیش جشنواره؟

- بابا من 6 بار زنگ زدم سه بار جواب نداد ..سه بار هم به دلیل اتساع حدقه نیومد

- طفلک...اتساع حدقه داره؟

- نه همون ک ون گشادی منظورمه

۲۳ دی ۱۳۸۶

غمگیر


- از دیروز این موسیقی را 70 بار گوش دادم
- آخه اینکه خیلی غمگینه ...اتفاقی افتاده ؟
- اره ...این سی دی لامصب تودستگاه گیرکرده فقط همینو می خونه

-؟!!!

۲۱ دی ۱۳۸۶


خواهرک و مادرک به دلیل سرما و تعطیلی دانشگاه اومدن پیشم ...دوباره خونه داغ شد...

خواهرکم از تو اتاقه می گه :اگه الان همای سعادت بیاد می دونی چه آرزویی داری ؟

گفتم: آره می دونم

گفت: پس آماده باش
و از اتاق اومد ه بیرون... چادر نمازش راسرش کرده لبه هاشو با دو تا دست گرفته و با یه سنجاق قفلی اونو زیر گلوش بسته با یه شلوارک قرمز زیرش در وسط اتاق پرواز می کنه و با دهانش صدایی در می اورد شبیه: فروش... فروش
جلو من رسیده بال می زنه با چهره ای خل چلانه می گه :بپرس دیگه وقتت داره تموم می شه بپرس..دیگه بپرس ..هما میره ها...

از خنده سکته کردم ...همای سعادت تا این حد بی ریخت ندیده بودم

۱۹ دی ۱۳۸۶


دور روز تعطیلی اینجا شده بود کاروانسرا ..انواع مختلف دوست امدند و رفتند ...حرف حرف حرف ..خنده خنده خنده چایی نسکافه تخمه ناهار شام صبحانه ...الان اخرین پوست های میوه وتخمه راجمع کردم اما حوصله ام نشد بشورمشون موهایم راباز کردم وتوی تخت دراز کشیده ام ومی نویسم...
کمی خسته ام ...بیشتر دهانم درد می کند از حرف وخنده ...اما با ا ین همه چقدر این" غیبت شیرین نگاه " بعد از شلوغی خوب است...همه چراغها را خاموش کردم و به سکوت گوش می دهم...صدای گذشت زمان را می شنوم ...چقدر زندگی خوب است....فردا دوباره پا دررودخانه می گذارم ...اماالان ..این لحظه ...چیزی نمی خوام ..چرا...کمی نوازش اگر بود خوب بود...

۱۸ دی ۱۳۸۶


علائم بارداری رادر وب سرچ کردم
عقب افتادن پرید
درد سینه
درد های شکمی
تکرر ادرار
نفخ
خستگی
عصبیت وبی قراری
من همه را دارم یعنی حامله شدم؟ طرز استفاده از بیبی چک را هم سرچ کردم: صبح اول وقت باید تست را در یک لیوان جیش بگذارید و50 ثانیه مکث کنید(یاد چی می افتید؟... خودشه ...بیل را بکش 2 فیلمی از کوئنتین تارانتینو)
فقط یکی از فاکتورهای لازم برای بارداری را ندارم..اصلا عامل مهمی نیست...اماخب باید اونم در نظر گرفت ...پدر بچه!!
چند ساعت بعد:
گلاب بروتون رفته بودم دست به اب....حیف حامله نبودم...
اما اون صحنه فیلم kill bill خیلی قشنگه: یه دختر ادم کش باشی و رئیست فرستاده باشتت برای کشتن یه نفر تو هتل شک کنی که حامله ای و تست بچه بگیری و 50 ثانیه صبر کنی(تو فیلم هم50 ثانیه بود؟) و ببینی که حامله ای
بعد اون ادم کشه یه زنه رو بفرسته دم اتاقت به اسم پیشخدمت که تو روبکشه و تو چون تست از دستت می افته خم بشی وگوله نخوره تومخت
یعنی بچه ات جونتونجات می ده
قشنتگتر از همه وقتی بود که دو تا زن همدیگر رو هدف گرفتن و این به اون یکی خبر حامله گی شو میده، مدرکش هم همون تستی که روی زمین افتاده و پیشنهاد می ده که هر دو برن سر خونه زندگی خودشون ..زن دومی تست را بر می داره و در حالی که همچنان نشانه رفته از اتاق می ره بیرون و در لحظه اخربابت بچه تبریک می گه

۱۷ دی ۱۳۸۶

ظلمت یخزده


دوستم در اوج افسردگی است دلایل زیادی دارد که افسرده باشد همان داشتن یک مادر- هیولا کافی است و دودر شدن توسط خواستگاری که زیر حرفش زده...
اما انچه که مرا در مورد او عصبی می کند که خودش هیچ کمکی نمی کند ...که این طبیعی است تمام کسانی که افسرده می شوند کمک نمی کنند...امااینکه خودش در نقش یک دشمن به خودش ضربه می زند مرا خسته می کند از کمک کردن به او ...
می گوید: من افسرده نیستم ..من وا دادم...
می گوید که معجزه ای از بیرون بایدباشد ..دست اویزی که من به ان بیاوریزم
و من می دانم که این دست اویز برای او حتی مرد نیست ..فقط و فقط یک نوع مرد یعنی شوهر هست
وچون شوهر نیست...او هم نیست
او یک عالمه ویژگی مثبت دارد..اگر بخواهدمی تواند زیبا باشد...یک شغل رسمی، یک خانه و یک ماشین دارد...باسواد است و قوه تجزیه وتحلیل بالای در مسائل هنری دارد...
اما اوگمان می کند که بد شانس است و هیچ جوری نمی تواند سرنوشتش را عوض کن،د گمان می کند که همیشه فرصت از دست داده است و همیشه اشتباه کرده است ...و هیچ فایده ای هم نداردکه بخواهد دوباره تلاش کند و یا دیدگاهش را عوض کند، هیچ چیز راضیش نمی کند یا دقیقا به این معنی که لذت نمی برد...همه چیز باعث آزار او می شود...اگر کلاس زبان برود معلم ها ایراد دارند و اگر کلاس ورزش برود همه لات هستند، اگر پیش مشاور برود همه انها بی سوادند و اگر رانندگی کند همه در خیابان وحشی هستند، اگر به مسافرت برود هتلها ایراد دارند ...درواقع هیچ جای این دنیا مطابق میل او نیست وعقیده دارد فقط بی رگ ها می توانند شاد باشند( و در واقع متلکی پنهان به من همیشه خندان هم هست) و اعتراف می کنم خندان او کار بسیار مشکلی است که من گاهی اوقات موفق شده ام
در این 8 سالی که من می شناسمش ذره ذره فرو رفته است و اکنون در لبه پرتگاهی است که من از نگاه کردن به ان هراس دارم ...

۱۵ دی ۱۳۸۶



داشتیم از جلو دانشکده پزشکی رد می شدیم دیدیم پارچه زدن و مرگ همسر اقای دکتر فلان را تسلیت گفتن
هم کلاسیم که خانمی توپول، بامزه وبیوه ای است گفت:
- بریم تو سایت اساتید سرچ کنیم ببینم اگه خوشگله برم تو کارش
- بی وجدان بذار حداقل کفن زنه خشک بشه!!!
- نه! دیر می شه ... الان به همدردی احتیاج داره!!!

۱۴ دی ۱۳۸۶


روز پنجشنبه :
تماس با دفترجشنواره
دریافت قبض موبایل از خدمات تلفن همراه
دریافت کارنامه زبان از موسسه زبان
پرداخت پول ثبت نام زبان در بانک کشاورزی
ثبت نام زبان در موسسه زبان
پرداخت قبض موبایل با عابر بانک
واریز پول به حساب یک طلبکار بانک صادارات
پرداخت قسط بانک رفاه
تحویل کتابهای کتابخانه فرهنگستان هنر
امانت دو کتاب دیگر
رفتن به ارایشگاه
خرید روزانه
درست کردن ناهار
شستن توالت
حمام
خوردن ناهار
مقاله عزاداری در شاهنامه
عجب صبح روز تعطیلی بود

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...