۹ اسفند ۱۳۸۴

-اجازه خانم ما مي خوايم تو مسابقه عكاسي خواب شركت كنيم
-خوبه
خانم جايزه هم مي دن يه دوربين يه پرينتر يه اسكنر
-خوبه
- تازه اگه جايزه نگيريم يه كتاب از عكسهاي مسابقه مي دن
- خيلي خوبه
- ما مي خوايم يه كاري كنيم خانم كه بالخره تو قطعه هنر مندان بهشت زهرا خاكمون كنند
- !!!

۲۲ بهمن ۱۳۸۴

عروس بي قرارا

شاگردم يه كتاب بهم داده به نام عروس بي قرار ..مجبور شدم به خاطر اسمش ان را پنهاني بخوانم ولي مردم از خنده ..دختري كه هميشه دوستانش را مسخره مي كرد كه نزديك ازدواجشان خلو چل مي شوند و ...سرانجام خودش هم در اين چاه بلال افتاد...ضمن اينكه مناصلا نمي دانستم مراسم ازدواج در امريكا بدتر از خودمان پر از دنگ و فنگ است...بامزه اينكه يك كيتاب اموزشي هم برايشان منتشر شده كه از روي ان كار هاي را انجام دهند كه يك سالي طول مي كشد...هيچ فرقي با مال ما ندارد فقط مراسم ما طبق معمول همه چيزمان ايراني و بي درو پيكر است...و انها مرتب و منظم

حمومي

رفتم در حمام و طبق معمول هميشه موهايم را زدم و ديروز مهمان گرامي از من مي پرسيد موهايم چه مدلي است و من گفتم مدل حمومي!

۲۰ بهمن ۱۳۸۴

مادرم

مادرم حيرت انگيز است. خواهر كوچكم با دختري در المان چت كرده و دخترك يك نامه پستي برايش فرستاده با پاكتي قرمز پر از قلب و دراخل ان هم سورپريز يك چاي عطري كيسه اي گذاشته و ...مادرم هيجانزده پاكت را طوري گذاشته كه خواهري از در كه مي ياد ببينه و خودش براي ديدن اين هيجان پشت در قايم شده ....و حالا مادرم مي گفت: من يا ديدن اين نامه خيلي خوشحال شدم..از اينكه همه ادم هاي دنيا خوبن و عشق همه جا هست...من مهر ورزي ان دختر را از روي پاكت نامه ديدم ....
مادر من بايد شاعر مي شد در جايي ديگه در زمان ديگه اگه بدنيا اومده بود...مادر متفاوت ترينمادري است كه من ديده ام ..مادري دارم بهتر از برگ درخت
مادرم وقتي كودك بوده دلش براي تمام برگهايي كه روي جوي اب مي رفتند مي سوخته كه انها به كجا مي روند و ايا گم شده اند

۱۹ بهمن ۱۳۸۴

ارگاسم

مي گويد گه به دوستش دروغ مي گويد به هيچوجه ارگاسم ندراد ولي ادايش را در مي اورد تا او ناراحت نشود. مرد تمام سعيش را مي كند و اين موضوع برايش مهم است..او هم اين مرد را دوست دارد ولي نميداند كه چرا اين اتفاق نميافتد. به دوس پسر قبلي هيچ مشكلي نداشت...مي داند كه از زناني است كه دير ارگاسم مي شود و اين يكي وقتي تاخير او را مي بيند اعتماد به نفسش را از دست مي دهد به همين ديليل به او دروغ مي گويد..از رابطه از نوازشها و ...لذت مي برد ...اما
با خودم فكر مي كنم چند تا مرد تو دنيا از اين بابت دروغ گفتن؟اصلا برعكسش امكان پذيره فقط به جاي زن گذاشتم مرد

۱۷ بهمن ۱۳۸۴

اسهال

همچنان به علت اسهال زدگي شديد سر كار نرفتم و زندگيم را بين تخت وتوالت سپري مي كنم در سايتها هم مي چرخم ببينم چه دسته گلي به اب داديم...همه ناراحتند اما من به طرز كودكانه اي دوستدارم كه يه اتفاقي بيفته بهتر ازاينه كه اصلا اتفاقي نيفته حتي اگر اتفاق بدي باشه البته اين نوع تحليل به علت اسهال هم هست...اما خداييش كشور تا به حال مثل ايران ديدين ...رو هواست ها ...همه چيش ...خدايش...

۱۶ بهمن ۱۳۸۴

مينا

بچه ها منو دعوت كرده بودند رستوران تا تولدم را جشن بگيرند اونوقت يه مسيج از دوستم رسيد با مضمون خودكشي!
فقط تو فيلما از اين صحنه ها ديده بودم يكي داره نفهاي اخرو مي كشه و تو نه مي دوني كجاست و نه كسي را مي شناسي كه بتونه اونو پيدا كنه...جالب اينكه موبايلشو جواب مي داد و ما با هم حرف مي زديم اما راضي نميشد كه قرصها رو بالا بياره و يا بره بيمارستان...انقدر هم حس خوبي داشت و از وضعيتش لذت مي برد كه ادم ديوانه مي شد واقعا داشت لحظات خوبي را تجربه مي كرد و از همه فاجعه تر اينكه شارژ موبايلش هم تموم شد!
تمام كامپيوتر ذهنم را به كار انداختم تا به ياد اوردم كه شماره تلفني از در دفترچه اي در جايي هست كه شايد بتواند ....يكي از بچه ها مرا به خانه رساند و من با خودم فكر مي كردم عجب باران قشنگي مي بارد...سرانجام به ان تلفن كذايي رسيدم ولي شانس من يك دختر بچه گوشي را بر مي داشت كه مدام مي گفت چشم اما اصلا نمي فهميد من چي مي گم! باز هم مثل فيلمها...سرانجام يك بزركسال پيدا شد او را پيدا كرد و دكتر و شستوش و فلان.....بامزه اينكه من از شدت استرس سه روز است كه گلاب به روتون اسهال گرفتم و چسبيدم به توالت فرنگي

مينا

بچه ها منو دعوت كرده بودند رستوران تا تولدم را جشن بگيرند اونوقت يه مسيج از دوستم رسيد با مضمون خودكشي!
فقط تو فيلما از اين صحنه ها ديده بودم يكي داره نفهاي اخرو مي كشه و تو نه مي دوني كجاست و نه كسي را مي شناسي كه بتونه اونو پيدا كنه...جالب اينكه موبايلشو جواب مي داد و ما با هم حرف مي زديم اما راضي نميشد كه قرصها رو بالا بياره و يا بره بيمارستان...انقدر هم حس خوبي داشت و از وضعيتش لذت مي برد كه ادم ديوانه مي شد واقعا داشت لحظات خوبي را تجربه مي كرد و از همه فاجعه تر اينكه شارژ موبايلش هم تموم شد!
تمام كامپيوتر ذهنم را به كار انداختم تا به ياد اوردم كه شماره تلفني از در دفترچه اي در جايي هست كه شايد بتواند ....يكي از بچه ها مرا به خانه رساند و من با خودم فكر مي كردم عجب باران قشنگي مي بارد...سرانجام به ان تلفن كذايي رسيدم ولي شانس من يك دختر بچه گوشي را بر مي داشت كه مدام مي گفت چشم اما اصلا نمي فهميد من چي مي گم! باز هم مثل فيلمها...سرانجام يك بزركسال پيدا شد او را پيدا كرد و دكتر و شستوش و فلان.....بامزه اينكه من از شدت استرس سه روز است كه گلاب به روتون اسهال گرفتم و چسبيدم به توالت فرنگي

پدرام

مست باشي... سگ صورتتو ليس بزنه... الهي قمشه هاي هم يه ريز حرف بزنه ....از اين بدتر هم مي شه؟

۱۳ بهمن ۱۳۸۴

فرزانگان

من اين هنر جويانم را خيلي دوست دارم...خيلي خوشحاليم كه شغلي تا اين حد جذاب نصيبم شده ...جوجه هاي دوست داشتني خيس و كثيف

بازگشت

تمام اين يك سال گذشته با احساس حماقت به فرصتي كه از دست داده بودم فكر مي كردم به اينكه در تلاشم براي بازي كردن نقش يك دختر معصوم بي تجربه چنان افراط كردم كه از دستش دادم.... با نفرت او را به ياد اوردم و با احساس اينكه دوستم نداشته و مورد سو استفاده واقع شدم
در روزنامه هاي احمقانه در قسمت فال هايش براي ماه خودم خواندم كه كسي دلش برايت تنگ شده اما امكانش را ندارد.... دروغي جذاب اماده كردم و با ترس از اينكه پس زده شوم با او تماس گرفتم. ضربان قلبم خيلي شديد بود...اما او به سرعت از من پرسيد كه اجازه مي دهم مرا ببيند...سئوالي كه به شدت حيرتزده ام كرد و طبعا پذيرفتم! با بچه ها قرار گذاشته بوديم سينما برويم يك مهماني ناهار هم داشتم و خودم يك مهمان براي شام...همه را كنسل كردم ...مازنان... ما زنان ...
امد و به شدت راحت برخورد كردم انگار نه انگار كه ما با آن اشكريزان (از جانب من )از هم جدا شديم امد و از تمام چيزهاي دل انگيزي كه برايم در اين مدت رخ داده بود حرف زدم و طبق معمول گوش داد و من با خودم فكر مي كردم كه چقدر زيباست...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...