۱۱ بهمن ۱۳۸۳

این موجود عزیز

لبخند بر لبانش می اید زمانی که می گوید : مهمانانش ساعت 12.30 رفتند ساعت 1.30 خانه من امده بود. و من می اندیشم به خاطر او بود یا به خاطر بدن زیبایش؟ نمی گویم که شادیش از بین نرود. اما در این موجودات (مردان را می گویم) عشق به زن بدجوری با جسمش امیخته است!

۸ بهمن ۱۳۸۳

نتیجه گیری منطقی

نتیجه گیری منطقی
- سمانه الهام داره با رضا می اید اینجا
- رضا دوست پسر الهامه
- نه رضا زن داره همکارشه
- ماشین داره؟
- نه ..
- پس واسه چی داره باش می یاد؟
- ؟؟؟؟؟؟؟؟
- خوب وقتی ادم وقتی با یه پسری می اید یا باید دوست پسرش باشه یا باید ماشین داشته باشه که برسونتش

۶ بهمن ۱۳۸۳

سنگسار

دوستم تماس گرفت گفت برایش فورا یی چینگ بگیرم(من فالگیر نیستم) همیشه در پس این جمله ماجرای نهفته است. ماجرای سارا نیز این است که در غیاب شوهر پسرکی را به خانه خود اورده و در زمان خروجش حراست مجتمع جوان را دستگیر کرده اند به بازداشتگاه خود برده اند و چندین بار او را کتک زده اند تا فردای ان روز او را زده اند و سپس او را به کلانتری داده اند مهین و همسرش را نیز با کلانتری خواسته اند و برعلیه انان نیز شکایت کرده اند. شوهر مهین به انها گفته که پسرک از اقوام انان است و حالا فردا باید به دادسرا بروند. سارا وحشتزده می ترسد که او را دستگیر کنند و به جرم زنا سنگسار کنند. برایش توضیح دادم که برای اتبات زنا به چهار شاهد عادل نیاز است و انها حتی نمی توانند اثبات کنند که این جوان از خانه تو بیرون امده است و ...
من نمی دانم بین دوستم و ان مرد چه ماجرایی وجود داشته. من نمی خواهم بدانم ان اسپری که در کیف جوان پیدا شده . اسپری بی حس کننده بوده یا معطر و یا کبودی های روی تنش از عشق ورزی بوده یاکتکی که خورده ...فقط به دوستانم فکر میکنم مردانی که به خانه من رفت و امد می کنند و تنها دلیل اینکه من تا به حال به جرم زنا دستگیر نشده ام این است که در مجتمع من کسی به کسی کاری ندارد و همه به خلوت هم احترام می گذارند
اما واقعا ممکن است فردا سارا را دستگیر کنند و به جرم زنا سنگسار شود ...از بالا به این قضیه نگاه کنید: زنی را به دلیل ورود و خروج مردی به خانه اش می کشند

۵ بهمن ۱۳۸۳

افسردگی

فکر می کنم که دارم ارتباطم را با محیطم قطع می کنم. در واقع فکر می کنم که ارتباطم با محیط دارد از بین می رود. دیگر چیز زیادی برای چسباندن من به این دنیا وجود ندارد و این اتفاقی است که هیچوقت ان را پیش بینی نمی کردم. نا امیدی برای من که این همه سال در حال امید دادن به دیگران بودم.
چرا من همیشه نا امید ها را به خود جذب می کنم؟ چرا همیشه این من هستم که به درد و دل دیگران گوش می دهم و هیچوقت گوش شنوایی برای من وجود ندارد؟ حتی نمی دانم چه باید بگویم فقط می دانم که شب که می خوابم دوست دارم که بیدار نشوم. خوابی دائمی بدون رویا ...حتی نمی خواهم هیچ کابوسی مزاحم خوابم شود. ان قدر زندگی کرده ام که نیاز به خوابی طولانی داشته باشم ...بزودی سی و پنج ساله می شوم. عدد بزرگی برای دختری 17 ساله که در درون دارم هنوز ان را باور نکرده ام بر زبان می اورم اما مدام تکرارش می کنم تا شاید بتوانم ان را بپذیرم ...چطور این همه گذشت و من نفهمیدم؟
احساس تنهایی می کنم و بدتر از ان اینکه احساس می کنم که این تنهایی هیچوقت پر نمی شود ... در واقع هیچوقت پر نشده بوده است ..فقط تلاش کرده ام که هیچکس حتی خودم هم این موضوع را متوجه نشود و حالا دیگر وقت دیدن است. می توان برای این حالت من انواع نام گذاشت افسردگی اسم مصطلح ان است ..اما من هیچوقت واقعا و عمیقا شاد نبودم و این تنها چیزی است که کسی نمی داند ...همه از این خندان بودن همیشگی من تعجب می کنند...
اینک زنی تنها در استانه فصلی سرد...
الان از زمانی که او این جمله را گفته سالها می گذرد و می دانیم که تنها نبود که مردی چون گلستان با او بود دوستانی چون ان همه شاعر و دو کودک ...باز هم می گوید زنی تنها در استانه فصلی سرد...
حتی نمی خواهم به کسی بگویم هنوز زمانی که تلفن زنگ می زند من با صدایی شاد می گویم: تو کی هستی؟ چون همه با من صمیمی هستند !
اینجا می شود حرف زد: من احساس می کنم سالهای زیادی را از دست داده ام و چیزی در اینده منتظرم نیست
من می خواهم که اینچنین نیندیشم اما نمی توانم
مشاور من می گوید که ما تعیین کننده هستیم و من می خواهم که چنین باشم اما چقدر یک روز طولانی است...
فیلم ساعات را دیدم هنوز تحمل نکرده ام بقیه اش را نگاه کنم

۲ بهمن ۱۳۸۳

نشان دادن چیز

چند شب پیش حالم خیلی بد بود. بچه ها ساعت دوازه اومدند ریختند توی خونه تا حال مرا جا بیاورند. یکی از آنها گفت: الان یک چیزی نشونت می دم تا حالت حسابی خوب بشه!!!
دیگری با عصبانیت گفت: خیلی بیشعوری چرا دیشب که حال من بد بود نشونم ندادی!!!!!!!
افعال را می بینید؟
تبصره: ان چیز یک نخ سیگار مور بود...باور کنید

۳۰ دی ۱۳۸۳

اسرار مگو

توی مترو بودم در عالم خودم . زنی سی ساله با چهره ای درد کشیده اومد داخل واگن به همه ما نگاه کرد و نگاهش روی من صورت من مکث کرد. اومد جلو یک فلاپی به من داد و رفت . یک لحضه بعد که از شوک بیرون اومدم بلند شدم با فلاپی در دستم به سمتش رفتم که دستش را به تحکم جلوی من نگه داشت و از قطار خارج شد. در خانه فلاپی را دیدم پر از اسرار مگو بود با امار و ارقام و نام افراد

دیر رسیده

باران می آید کنار پنجره نشسته ام... (در کلاس سوم دبستان همه جمله اول انشا را با این جمله شروع کرده بودند که: در کنار پنجره نشسته بودم و ... معلممان می گفت جایی دیگر انشاتون نمی یاد؟)
اما واقعا کامپیوتر من کنار پنجره است و باران می اید و من دلم گرفته است(زهر مار با این حرف زدنت)
بله کنار پنجره نشسته ام و باران می اید و دل من هم گرفته است و اتش شومینه در رنگهای مختلف صدا می دهد! (شومینه یک صدایی داره دیگه ... ای مرده شور)
خب واقعیت اینکه الان یک پیغام روی موبایلم اومد و خنده ام گرفت وبا اینکه کنار پنجره نشسته ام و باران می اید و شومینه صدا می کند ... خوبه دیگه ...زندگی اینقدر هم دردناک نیست می دونید ... خوب وقتی ادم بفهمه اون اقا خوشگله که یک مدتی دل ادم واسش رفته... زن داره و تازه دوتا بچه هم داره ...یک کمی .. دل ادم می گیره که چرا یک کم دیر رسیده... اون پیغامی هم که برام اومد این بود..پیرزنه به تاکسی می گه: اقا نماز جمعه... راننده می گه مادر جان امروز که سه شنبه است! پیرزنه می گه: خدا مرگم بده دیدی دیشب باز حاجی گولم زد...

۲۹ دی ۱۳۸۳

شیده بی پرده

یک بار یکی از دختر های دانشگاه سر کلاس یک حرف ناجوری زد که همه جا خوردند. خودش در تایید کارش گفت: آدم باید بعضی وقت ها بی پرده باشه! از اون به بعد اسمش را گذاشتند« شیده بی پرده»

۲۷ دی ۱۳۸۳

کهکشان راه شیری

یک اقای که به شدت صاحب ادعا در زمینه ادبیات می باشد و در سخن گفتن تمام قواعد را رعایت می کند می خواست بگوید که نامش (بر خلاف نام من ) منحصر به فرد است و شبیه به آن پیدا نمی شود با تبختر گفت: و اما نام من مشابهی در سراسر کهکشان شیری ندارد ...(فقط در کلمه شیری به جای شین ، کاف گذاشت!)

۲۶ دی ۱۳۸۳

چیستا یثربی

امروز شنیدم که چیستا یثربی از همسرش جدا شده است. ماجرای تکراری زنی تازه جانشین همسر قبلی. ماجرا مرا به یاد داستانی نه چندان کهنه می اندازد کدیور و مهاجرانی. این را می توانم بپذیرم که عشق نیز مانند هر چیز دیگر در زیر این اسمان ابی زمانی دارد. تولدی و مرگی می توان عمرش را کوتاه و بلند کرد و حتی به بلندی عمر دو نفر و یا کوتاه به اندازه یک هماغوشی ...
اما من به این دو زن می اندیشم . زنانی که از مرز های متوسط بالا رفتند. از روزمرگی، از هراسهای زنان، زن خوب، دختر خوب و همسر خوب و مادر خوب بودن و با این همه بودن این همه... و در فراسوی این مرز ها نوشتند... نوشتن؟ چه اهمیت دارد ؟ بودند... و سر انجام تنها ماندند.

۲۵ دی ۱۳۸۳

حواس پرت

این مکالمه من و یک مسئول را گوش بدهید
- شما باید برید پهلوی اقای خسرو شاهی
- حالا اقای خسرو خواهی هستند؟
- بله هستند خانم ...اقای خسرو شاهی
- بله منظورم همون اقای خودرو خواهی بود

۲۴ دی ۱۳۸۳

ترتیب

نازنین برای مصاحبه گزینش رفته بوده. بهش گفتند نماز بخواند . با دقت و با رعایت حروف حلقوی خوانده تا رسیده به تشهد و سلام گفته: بسم اله و باله الحمد الله اشهد ان لا اله الا الله (که ناگهان قاط زده و اذان گفته)...اشهد ان محمد رسول اله ..حی علی الصلوه .. حی الی الفلاح... خانم گزینشی رفته براش اب قند اورده...

۲۲ دی ۱۳۸۳

رسم عاشقی

یک دوست دارم اسب سواره . منظورم مربی سوارکاریه. یک دختر با نمک و دوست داشتنی ...
در حال صحبت بودیم با چند نفر از دوستها و صحبت ازدواج یک نفر شد که: من اگه ازدواج کنه خوشحال می شم من اگه ازدواج کنه تو عروسیش می رقصم و ...که این سوار کار ما -که به شدت شخص مورد نظر را دوست دارد- وارد بحث شد وماجرا راشنید با شادی گفت اره اگه اون ازدواج کنه..کمی مکث کرد من تو عروسیش.. کمی مکث ....می دم!!!
و ما فهمیدیم که او چقدر دوستش را دوست دارد

۲۰ دی ۱۳۸۳

to be or ...

یک موقعیت کاملا اخلاقی:
شاگردم به من زنگ زده که برای عکاسی بادوستانش بیرون رفته اند . یکی از اشنایان انان را در مترو دیده و خبر به پدر انان رسیده . پدر گفته که اگر بدون معلمشان برای عکاسی رفته ند دیگر نمی گذارد که او به مدرسه برود. او گفته که معلممان (یعنی من با انها بودم) پدر هم گفته که باید خودش تلفنی با من صحبت کند.
قبول کنم؟ اگر بعدا معلوم شود که انان به دوست پسرشان بوده اند و مسائلی غیر از عکاسی پیش امده باشد( که امری طبیعی است) برای من مشکل می اید و از کار بیکار می شوم.
اگر قبول نکنم و پدر واقعا نگذارد او درس بخواند و من با این ترسم امکان یک زندگی متفاوت را از او گرفته ام چی با این احساس گناه چه کنم؟

۱۹ دی ۱۳۸۳

اندر مضرات بیوه بودن

من از رفتن به ارایشگاه متنفرم و یا در واقع می ترسم ...چرایش به دلایل پیچیده روانی باز می گردد که مهم نیست. به همین علت هر وقت کاری در این زمینه دارم دوستی را صدا می زنم به شیوه زنان قدیم به خانه ام می اید. چند روز پیش امده بود. طلاق گرفته ... در واقع طلاقش داده اند. یک روز که به مهمانی به خانه مادر و پدر او رفته اند.پدرش و شوهرش داخل اتاقی شده اند و وقتی بیرون امده اند پدر به او گفته که شوهر او را نمی خواهد و او را طلاق می دهد. از او پرسیدم که مشکلاتشان چه بود که بعد از شش سال ازدواج و داشتن یک کودک قبول کرده؟ می گفت نمی گذاشت شبها بخوابم. مرا مجبور می کرد که به او پشت کنم و در همان وضعیت بخوابم در حالی که دست او درون بدن من باشد. اکثر اوقات می گذاشتم و لی بعضی شبها که خوابم می امد و نمی توانستم تمام شب به پهلو بخوابم، مرا متهم به خیانت می کرد و مرا مجبور می کرد که داخل بدن خودم را نشانش دهم تا مطمئن شود که با کسی دیگری نبوده ام زمانی که او با دختر دو ساله اشان از مهمانی بر می گشت دختر را به درون اتاقی می برده و از او می پرسیده که دائی ها به کجایت دست زده اند؟
در پایان با تاسف اضافه کرد که اگر طلاقم نمی داد من با او همچنان زندگی می کردم. از بیوه بودن که بهتر است...

۱۴ دی ۱۳۸۳

نامی شایسته

الهام از کلمه گوز خیلی بدش می اید و اتفاقا جلوی او این کلمه زیاد برده می شود. یکبار دو تا از دوستای دیگر با هم حرف می زدند ،یکی به اون یکی گفت که مردیکه گوزو... این الهام داد زد با خشم: چرا هر وقت چیزی پیش می یاد شما پای مرا وسط می کشید؟
بقیه قهقهه می زدنند که: ما نمی دونستیم اسم تو گوزه

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...